مهدی جان هنوز خوابی؟! بلند شو دیگر پسرم. لنگ ظهر است! من رفتم سرکار و برگشتم؛ تو هنوز خوابی!
با تعجب چشمانم را باز کردم و بلند شدم نشستم: «وااااای! یعنی ساعت ۶ بعد از ظهر شده و من هنوز خواب هستم بابا؟»
– نه بابا جان! حواست کجاست پسرم؟ امروز پنجشنبه است. ساعت ۱۲ کارم تمام میشود پنجشنبهها. حسابی روز و ساعت از دستت در رفتهها!
عجب! بابا راست میگویند. حسابی روز و ساعت از دستم در رفته از وقتی مدرسهها تعطیل شده و تابستان شده بود. بابا ادامه داد: «بلند شو پسرم آبی به دست و رویت بزن. یک چیزی بخور، برویم تا مسجد، نماز.»
– چشم بابا جان.
بلند شدم تختم را مرتب کردم و کارهایم را انجام دادم و حاضر شدم.
در راه مسجد بابا گفت: «آقا مهدی؛ تو که خیلی زرنگ بودی؛ مدرسه که میرفتی از صبح زود بیدار بودی تا ۹ شب که بخوابی. غیر از درس و مدرسهات باشگاه هم میرفتی. کلاس کامپیوتر میرفتی. کلی هم به من و مامانت کمک میکردی و با خواهرتم بازی میکردی. حالا در این دو هفته که مدرسه تعطیل شده، دائم یا خوابی یا گوشهای دراز کشیدی. بنظرت چرا؟»
– نمیدانم. شبها دیر خوابم میبرد. از آن طرف هم تا بیدار شوم ظهر است. دیگر هم حوصله هیچ کاری را ندارم.
– آباریک الله! به نکته ظریفی اشاره کردی آقا مهدی. خوابت به هم ریخته که حوصله هیچ کاری را نداری. خوب خوابیدن در طول شب، خیلی در حال و روز آدم تاثیر میگذارد. اگر بخواهی من کمکت میکنم دوباره بشوی همان آقا مهدی قبراق و سرحال.
خیلی خوشحال شدم که علت بیحالیهایم را متوجه شدم. سریع گفتم: «خیلی هم عالی. من پایهام.»
– خب پس بعد نماز برویم پیش حاجآقا ببینیم برنامه کلاسهای تابستانی پایگاه چطور است.»
به مسجد رسیدیم و نماز جماعت را خواندیم. همین نماز جماعت بعد از دو هفته حسابی به من چسبید و حالم را بهتر کرد. بعد از نماز رفتیم پیش حاجآقای جوان مسجد و ایشان هم با روی باز در مورد کلاسها توضیح دادند. بعد هم یک برگه دادند که برنامه کلاسها را رویش نوشته بود. قرار شد با بابا برنامه را ببینیم و بعد اسمم را در کلاسهایی که مناسب بود ثبت نام کنیم.
وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم، حاجآقا گفتند: «آقا مهدی؛ ما یک طرحی هم داریم امسال که هر کدام از بچهها که مایل هستند، هر کاری را که بلدند به بقیه بچهها آموزش بدهند و ثواب ببرند. شما هم اگر دوست داری در این طرح شرکت کنی به من خبر بده.»
با خوشحالی گفتم: «بله حتما. من کامپیوترم خوب است. قرائت قرآن هم که میدانید در سطح استانی کار میکنم. هرکدام را صلاح دانستید به بچهها یاد میدهم.»
– به به! خدا خیرت بدهد. پس به آقای حسینی میگویم با شما هماهنگ کنند.»
از حاج آقا خداحافظی کردیم و پر انرژی به خانه برگشتیم.
از شنبه همان هفته دیگر به قول بابا شدم همان مهدی پر انرژی قبل. صبحها زود از خواب بیدار میشدم و برای صبحانه نان تازه میگرفتم. بعد از خوردن صبحانه هم میرفتم مسجد و تا بعد از ظهر، هم خودم در کلاسهایی که ثبت نام کردم شرکت میکردم، هم به بچههای دیگر کامپیوتر و قرائت قرآن آموزش میدادم. سه روز در هفته هم بعد از مسجد میرفتم باشگاه. بعضی روزها هم کتابخانه میرفتم و کتاب میگرفتم. خلاصه امسال وقتی آخرهای تابستان شد، دیدم برعکس سالهای قبل، کلی چیز یاد گرفتم و مهمتر از آن کلی از چیزهایی را که بلد بودم هم یاد دادم. کاری که باعث شد حسابی انرژی بگیرم و حس توانمندی و مفید بودن کنم. امسال بهترین تابستان عمرم بود.
نویسنده: فاطمه اختردانش