خارخاری

به نام خدا

یکی بود یکی نبود. در جنگلی سر سبز خارپشتی با پدر و مادرش لای بوته‌ها زندگی می کرد. خارپشت که اسمش خارخاری بود دوستان زیادی داشت. خرگوش گوش دراز، سنجاب قهوه ای،‌ لاکی لاک پشته‌، و کلاغ دم سیاه.

خارخاری هر روز صبح بعد خوردن صبحانه به دیدن دوستانش می رفت تا با آنها بازی‌کند.

یک روز خرگوش گوش درازگفت: با هم قایم موشک بازی کنیم. خارخاری و سنجاب قهوه ‌ای و لاکی لاک پشته و دم سیاه قبول کردند. قرار شد هرکدام به نوبت چشم هایشان را ببندند تا بقیه قایم شوند.

اولین نفر خارخاری بود که باید چشمش را می بست. خارخاری چشمش را بست و شروع کرد به شمردن. یک…  کلاغ دم سیاه پر زد و رفت لای برگ درخت ها خودش را قایم کرد. خارخاری داد زد دو… سنجاب قهوه ای هم پرید بالای درخت و خودش را لای شاخه ها قایم کرد. خارخاری گفت سه … گوش دراز دوید به طرف بوته زار خودش را لای بوته ها قایم کرد. لاکی به دور ورش نگاه کرد. می خواست به طرف سنگی که نزدیک بوته زار بود برود که خارخاری داد زد چهار …

لاکی دید وقت زیادی ندارد. با خودش گفت: توی لاکم قایم می شوم. فوری سرش را توی لاکش کرد.

خارخاری وقتی شمردنش تمام شد. چشم هایش را باز کرد. می خواست برود دوستانش را پیدا کند که پایش به لاک لاکی خورد. با خنده گفت: تو چرا قایم نشدی.

لاکی از توی لاکش گفت: من قایم شدم باید دنبالم بگردی. خارخاری خندید و گفت: تو که اینجا هستی. لاکی گفت: نه من اینجا نیستم من قایم شدم. خارخاری با دست به لاک لاکی زد و گفت: هی تو این تو هستی بیا بیرون. لاکی سرش را بیرون آورد و گفت: از کجا فهمیدی من توی لاکم قایم شدم. خارخاری خندید و گفت: چون تو هیچ وقت از لاکت نمی توانی جدا شوی.

لاکی خندید و گفت درسته من همیشه با لاکم هستم. خارخاری و لاکی با کمک هم بقیه دوستانشان را پیدا کردند. همگی از اینکه لاکی توی لاکش قایم شده بود خندیدند.

نوبت خرگوش گوش دراز رسید. گوش دراز چشم هایش را بست تا بقیه دوستانش قایم شوند. سنجاب قهوه ای و خارخاری به لاکی کمک کردند تا لای بوته ها قایم شود. سنجاب قهوه ای پرید بالای درخت تا لای شاخهای درخت قایم شود. خارخاری هم پشت سنگ خودش را مثل توپ جمع کرد.

گوش دراز وقتی شمردنش تمام شد. چشم هایش را باز کرد. به اطرافش نگاه کرد. به درخت ها به بوته زار. برگهای درخت چنار تکان خورد. فهمید دم سیاه آنجا قایم شده.

وقتی دم سیاه را پیدا کرد. دنبال سنجاب قهوه ای لای شاخه های درخت گشت. سنجاب قهوه ای را که خودش را دور شاخة درخت جمع کرده بود پیدا کرد.توی بوته زار دنبال لاکی و خارخاری گشت. لاکی را پیدا کند. می خواست از کنار سنگ بزرگ رد شود که پایش به چیز تیزی خورد. صدای ناله اش به هوا بلند شد. همه دور گوش دراز جمع شدند تا بفهمند چه خبر شده.

خارخاری هم از صدای داد و بیداد گوش دراز سرش را بلند کرد. گوش دراز روی زمین نشسته بود و پایش را بلند کرده بود و گریه می کرد.

قهوه ای به کف پای گوش دراز  نگاه کرد چند تا از خارهای خارخاری به کف پای گوش دراز فرو رفته بود. لاکی با دهانش یکی یکی خارها را از پای گوش دراز بیرون کشید. هرخاری را که می کشید صدای گوش دراز بلند می شد.

خارخاری با ناراحتی فقط نگاه می‌کرد. می خواست از گوش دراز عذر خواهی کند که گوش دراز گفت: دیگه با تو بازی نمی کنم. قهوه ای ودم سیاه هم گفتند با خارخاری بازی نمی کنند. چون می ترسند که خارهای خارخاری وارد بدن آنها شود. گوش دراز همراه دوستانش لنگان لنگان به طرف خانه اش رفت.

خارخاری ناراحت به خانه برگشت. وقتی مامان خارخاری را دید شروع به گریه کرد. مامان خارخاری پرسید: چرا گریه  می کنی؟ خارخاری اتفاقی را که برای گوش دراز افتاده بود تعریف کرد. مامان خارخاری گفت: تو باید موقع بازی مراقب باشی که خارهایت به بدن دوستانت نرود.

خارخاری گفت: من اصلا خارهایم را دوست ندارم. مامان خارخاری گفت: تو باید خارهای خودت را دوست داشته باشی چون با این خارها می توانی از دست روباه مکار و گرگ ناقلا فرار کنی.
بابا خارخاری که روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و داشت روزنامه می خواند حرفهای خارخاری را شنید. به خارخاری گفت: خدا به هر حیوانی وسیله ای برای محافظت از خودش داده. به خرگوش ‌ها دست و پای قوی داده تا با دیدن گرگ ناقلا سریع بدوند و لای بوته ها قایم شوند.

به کلاغ ها بال داده تا پرواز کنند و لای درخت ها پنهان شوند. به سنجاب ها دم پهن داده تا از شاخه ای به شاخه دیگر بپرند.. به لاک پشت ها لاک سفت و محکم داده تا در آن پنهان شوند. به ما خارپشت ها هم خار داده تا با آنها از خودمان مراقبت کنیم.

بابا خارخاری گفت: اگر گرگ ناقلا یا روباه مکار خواست ما را شکار کنند ما مثل توپ گرد می شویم. خارهای ما کمک می کند تا آنها به ما نزدیک نشوند.چون اگر دست به خار ما بزند دست شان زخمی می شود.

ولی برای دوستانت نباید بدنت را گرد کنی.

خارخاری با ناراحتی گفت: اما خار من پای گوش دراز را سوراخ کرد.

بابا خارخاری گفت‌: تو نباید بدنت را برای دوستانت مثل توپ گرد کنی.حالا با هم به دیدن گوش دراز می رویم. تو باید از گوش دراز عذر خواهی کنی.

مامان خارخاری مقداری از شیرینی که صبح پخته بود لای برگهای درخت پیچید  تا خاخاری به گوش دراز که شیرینی خیلی دوست داشت بدهد.

وقتی به خانه گوش دراز رسیدند. بابا خارخاری از پدر گوش دراز حال گوش دراز را پرسید. پدر گوش دراز گفت: دکتر بزی از برگهای جنگل برای پای گوش دراز دارو درست کرده.

خاخاری به اتاق گوش دراز رفت. پای گوش دراز با برگهای جنگل بسته شده بود. خاخاری شیرینی که مامان خارخاری درست کرده بود را کنار تخت گوش دراز گذاشت و گفت: من متاسفم نمی خواستم پاهای تو آسیب ببیند. من فقط می خواستم قایم شوم.

گوش دراز با ناراحتی گفت: پای من به خاطر خارهای تو درد می کند. من دیگه با تو بازی نمی کنم.

خاخاری با ناراحتی گفت: قول می دهم که دیگه گرد نشوم. اما گوش دراز قبول نکرد.

خارخاری توی راه همش آه می کشید. بابا خارخاری گفت: چرا آه می کشی؟ خاخاری گفت: گوش دراز دیگه نمی خواهد با من بازی کند. بابا خارخاری گفت: الان پای گوش دراز درد می کند. وقتی حالش خوب شود تو را می بخشد و با هم بازی می‌کنید.

خارخاری گفت: خارهای من خیلی بد است.

بابا خارخاری گفت: خارهای تو خیلی هم خوب هست فقط باید یاد بگیری کجا استفاده کنی.

خارخاری هر روز بالای تپه می نشست و دوستانش را که با هم بازی می‌کردند نگاه می کرد. خارخاری دلش می خواست پیش دوستانش برود اما می‌دانست که گوش دراز و بقیه دوستانش نمی خواهند با او بازی کنند.

یک روز که خارخاری از بالای تپه به بازی دوستانش نگاه می کرد. متوجه تکان خوردن چیزی در میان علف ها شد. خوب که نگاه کرد، گرگ ناقلا را دید که از لای علف ها به دوستانش نگاه می کرد. خارخاری شروع کرد به داد زدن: گوش دراز،قهوه ای، دم سیاه، لاکی فرار کنید.

 

خارخاری از بالای تپه می دید که گرگ ناقلا دارد به دوستانش نزدیک می شود. داد زد و داد زد و داد زد. قهوه ای صدای خارخاری را شنید. به پشت سرش نگاه کرد و داد زد گرگ ناقلا.

دم سیاه پرواز کرد تا از دست گرگ ناقلا فرارکند. سنجاب قهوه ای با دم پهنش به طرف شاخه های درخت پرید. لاکی سرش را توی لاکش کرد. اما گوش دراز که پایش هنوز خوب نشده بود نمی توانست تند بدود. گرگ ناقلا به گوش دراز که نمی توانست تند بدود نزدیک می شد.

خارخاری فکری به ذهنش رسید. خودش را مثل توپ گرد کرد و با سرعت از بالای تپه به طرف گرگ ناقلا حرکت رفت. گرگ ناقلا می خواست حمله کند تا گوش دراز را بگیرد پایش به چیز سفت و تیزی خورد. صدای زوزه اش بلند شد. اووووووو…اووووووو . خارهای خارخاری به پای گرگ ناقلا فرو رفته بود و گرگ ناقلا درحالی که از درد به خودش می پیچید به طرف جنگل فرار کرد.

گوش دراز خیلی ترسیده بود.کم مانده بود به شکم گرگ ناقلا برود اما خارخاری او را نجات داده بود. دم سیاه و لاکی و قهوه ای برگشتند.

گوش دراز به طرف خارخاری رفت و گفت درسته که خارهای تو پای من را خیلی درد آورد اما خارهای تو توانست من را از دست گرگ ناقلا نجات دهد

همه حیوانها از اینکه گوش دراز و خارخاری با هم دوست شدند خوشحال شدند. گوش دراز هم فهمید که خارهای خارخاری بد نیست و برای مراقبت از جان خارخاری و دوستانش لازم هست.