شعر کیک خوشمزه

به نام خدا یک کیک خوشمزه پختیم با مامان هم کار سختی بود هم اندکی آسان هم آرد را او ریخت هم شیر و روغن را مادر به دستم داد ماشین همزن را یکدفعه باد آمد در خانه‌مان انگار شیر و شکر پاشید روی در و دیوار من فکر می‌کردم یک کار آسان است دیدم […]

هنرمند کوچولو

به نام خدا مادربزرگ من ساخت یک کاسه‌ی سفالی آن را به من نشان داد گفتم چه خوب و عالی اصلاً نمی‌توانم مانند آن بسازم امّا تو می‌توانی مادربزرگ نازم مادربزرگ خندید او گفت: می‌توانی وقتی مراحلش را مانند من بدانی آموزشم شد آغاز با سادگی و لبخند هی پله پله رفتم تا که شدم […]

داستان رهبر آینده آهوها

در جنگلی سرسبز و دور، آهویی زیبا به نام دٌم قهوه‌ای همراه پدر و مادر و گله بزرگ آهو‌ها زندگی می‌کرد. قرار بود به زودی در گله آهوها مسابقه بزرگ پَرِش، بین بچه آهوها برگزار شود. دٌم قهوه‌ای خودش را برای این مسابقه حسابی آماده کرده بود؛ او و بچه آهوهای دیگر از صخره‌های زیادی […]

داستان تصمیم سمانه

سمانه، بعد از سه ماه استراحت و بازی درفصل تابستان، قراربود وارد کلاس سوم ابتدایی شود. یک ماه قبل از ماه مهر، سمانه با مادرش رفته بود خانه خاله زینب. مریم دختر خاله زینب، یک سال از او بزرگتر بود و امسال می‌رفت کلاس چهارم. مادر سمانه، از مریم پرسید: مریم جان کلاس سوم درس‌ها […]