اردوی جنوب
به نام خدا بعد از امتحانات قرار بود ما را برای اردو به جنوب کشور ببرند. من خیلی دوست داشتم همراه دوستانم در اردو شرکت کنم اما بابا خيلى راضى نبود. مامان و خواهرم مهديه با پدر صحبت كردند و بالاخره بابا راضى شد. نمىدانم اگر من، آبجى مهديه و مامان را نداشتم چه كار […]
جشن به یادماندنی
به نام خدا چند روز بیشتر به روز معلم نمانده بود. با اینکه خانم معلممان گفته بودند روز معلم به ایشان هدیه ندهیم، اما ما دوست داشتیم برای معلم مهربان و زحمتکشمان هدیهای آماده کنیم. زنگ تفریح، مریم نماینده کلاسمان، در را بست و اجازه نداد کسی بیرون برود. او گفت: بچهها چند روز بیشتر […]
کوهنوردی با پدربزرگ
به نام خدا پدربزرگ آمد بالای سر امیرعلی و آرام تکانش داد و گفت: باباجان نمیخواهی بلند شوی؟ کمکم باید راه بیفتیم. امیرعلی پرسید: مگر صبح شده است؟ پدربزرگ سجادهاش را جمع کرد و گفت: بله. اگر میخواهی همراه من بیایی کوه، زودتر آماده شو. امیرعلی از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت وگفت: آقاجان […]
شعر دل به دریا زدن
به نام خدا میروم در پیِ بهترین کار نه به دنبال هر کار آسان هر قَدَر هم که پیچیده باشد من نمیترسم از سختی آن سهمِ من میشود بخشی از کار بخشِ دیگر ولی کارِ من نیست مشورت میکنم با معلم نمرهی کارِ من میشود بیست! با کمک از خدای توانا مطمئنم که من میتوانم […]
شعر نجار آینده
به نام خدا دوست دارم من چوب بازی را چکش و میخ و خانهسازی را در دلم ذوق است در سرم ایده آفرین گفته هرکه فهمیده تا پدرجانم توی هر کاری تا هدف من را میکند یاری با صبوری و با تلاش و کار من در آینده میشوم نجار شاعر: ندبه محمدی
شعر کیک خوشمزه
به نام خدا یک کیک خوشمزه پختیم با مامان هم کار سختی بود هم اندکی آسان هم آرد را او ریخت هم شیر و روغن را مادر به دستم داد ماشین همزن را یکدفعه باد آمد در خانهمان انگار شیر و شکر پاشید روی در و دیوار من فکر میکردم یک کار آسان است دیدم […]
هنرمند کوچولو
به نام خدا مادربزرگ من ساخت یک کاسهی سفالی آن را به من نشان داد گفتم چه خوب و عالی اصلاً نمیتوانم مانند آن بسازم امّا تو میتوانی مادربزرگ نازم مادربزرگ خندید او گفت: میتوانی وقتی مراحلش را مانند من بدانی آموزشم شد آغاز با سادگی و لبخند هی پله پله رفتم تا که شدم […]
داستان رهبر آینده آهوها
در جنگلی سرسبز و دور، آهویی زیبا به نام دٌم قهوهای همراه پدر و مادر و گله بزرگ آهوها زندگی میکرد. قرار بود به زودی در گله آهوها مسابقه بزرگ پَرِش، بین بچه آهوها برگزار شود. دٌم قهوهای خودش را برای این مسابقه حسابی آماده کرده بود؛ او و بچه آهوهای دیگر از صخرههای زیادی […]
داستان تصمیم سمانه
سمانه، بعد از سه ماه استراحت و بازی درفصل تابستان، قراربود وارد کلاس سوم ابتدایی شود. یک ماه قبل از ماه مهر، سمانه با مادرش رفته بود خانه خاله زینب. مریم دختر خاله زینب، یک سال از او بزرگتر بود و امسال میرفت کلاس چهارم. مادر سمانه، از مریم پرسید: مریم جان کلاس سوم درسها […]