تیله های کودکی بابا

در خیابان‌ راه می‌رفتیم. یک‌دفعه بابا دوستشان را دیدند. دوست بابا هم که متوجه ما شده بود، آمد جلو و با بابا شروع کرد به خوش و بش کردن. آنها چند دقیقه‌ای صحبت کردند و بعد خداحافظی کردیم. وقتی از هم جدا شدیم، از بابا پرسیدم: دوست قدیمی‌تان بود بابا؟ معلوم بود خیلی با هم […]

ناشناس

برادرم محمد تازه از جبهه سوریه برگشته بود. اوایل که بچه بودم نمی‌فهمیدم چرا او چند ماه یکبار به خانه می‌آید. آن موقع فکر می‌کردم دیگر مرا دوست ندارد. وقتی مرخصی می‌گرفت، چند روز با او قهر می‌کردم. حالا که فهمیده‌ام داداش محمدم یک رزمنده شجاع است، به او افتخار می‌کنم. آن شب؛ دومین شبی […]