داستان «اگر احمد نمیبیند، خدا که میبیند!»
[…]
داستان «الم یعلم بأن اللّه یری»
[…]
داستان «کاشف خوبیها!»
[…]
داستان «سوپ قرمز»
به نام خدا هادی وارد آشپزخانه شد و به مادرش گفت : «به به! همان بویی که خیلی دوست دارم؛ بوی سوپ قرمز! درست حدس زدم مامان؟» مادر گفت: «از کجا میدانی قرمز است؟ شاید بنفش باشد!» هادی گفت: «مامان؟» مادر گفت: «بله» هادی گفت: «یعنی سوپ با برگ کلم بنفش؟» مادر گفت: «شاید هم […]
داستان «شنیدن کی بود مانند دیدن»
[…]
شعر «فرصت جوانه»
[…]
شعر «آیههای علق»
آفریدهست تو را مثلِ یک گل، زیبامثلِ ساحل، آرام پاک، مثل دریا خلق کردهست تو را مثل خورشید، قشنگ مثل جنگل، سرسبز مثل پروانه، زرنگ یاد دادهست به تو مهربان بودن […]
شعر «خیال»
[…]
شعر «قطار»
[…]
شعار
1. هوش و حواس حواس دارم، هوش دارمدست و چش و گوش دارمزبون برا چشاییبینی برا بویایی 2. هر کی جلوم بشینه هر کی جلوم بشینهچی دیده؟ چی میبینه؟ماهی که رو زمینه 3. خدا میبینه خدا منو میبینهروی تموم کاراممُهر صد آفرینه 4. چه قوّهی خیالی شکر خدا، چه عالی!چه قوّهی خیالی 5. به جای […]