بازی الف با…

در شهر الفبا، الف تنها و بی حوصله بود. او با ب دوست شد. دو تایی با هم بازی کردند؛ بازی کلمه سازی: آب بابا با باب آبا کم‌کم خسته شدند. دلشان کلمه‌ی جدید خواست. دال بازیگوش بالا و پایین می‌پرید. الف گفت: «بیا با هم بازی کنیم.» دال گفت: «قبول.» سه تایی بازی کردند، بازی […]

لاک‌پشتی یا حلزونی

یکشنبه ساعت 9 شب. من و آقاجان تنها هستیم. خوبی‌اش این است که آقاجان همه کاری بلد است. آتش درست کردنش حرف ندارد. توی پنج دقیقه چنان آتشی درست می‌کند که دهانت باز می‌ماند. حتی آشپز خوبی هم هست. من عاشق ماکارونی‌هایش هستم. حتی بلد است موهایم را ببافد. دو هفته‌ی دیگر مدرسه‌ها باز می‌شوند. […]

دسته‌ی محرم

بچه‌ها حلقه زدند دور عباس. عباس مشک را بغل کرد. امیر میکروفون را برداشت. هادی هم دست برد سمت پرچم قرمز. عباس میکروفون را از دست امیر کشید و گفت:«این هدیه جشن تولد خودم است بابام خریده. پرچم هم به کسی نمی‌دهم عمه‌ام از کربلا برای من آورده!» هادی پرچم را روی زمین گذاشت و گفت:«نمی‌شود که […]

پشم‌های رنگارنگ

اوایل تابستان بود. روستای زیبایی که آمنه و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند در دامنه کوه قرار داشت. در آن روستا حرم یک امامزاده بود. مردم روستا خیلی به این امامزاده اعتقاد داشتند و تمام مراسم شادی یا عزاداری‌هایشان را در آن محل سرسبز و معنوی برگزار می‌کردند. چند وقت بود که بزرگ‌ترهای روستا تصمیم […]

شعر غیرممکن، ممکن است

به نام خدا جابه‌جایی کمد مبل و میز و فرش و تخت دست تنها واقعاً غیرممکن بود و سخت چیدمان هر اتاق دل به خواهِ ما نبود مادر و بابا و من جابه‌جا کردیم زود جمله‌ای خیلی قشنگ توی ذهنم نقش بست با کمک کردن به هم غیر ممکن، ممکن است

شعر نمره صد

به نام خدا کار گروهی را دوست دارم من چند تا را برمی‌شمارم در اسم و فامیل یا دوز بازی یک هم گروهی باید بسازی یک تیم داریم یک توپ زیبا دروازه هم هست در کوچه ما یا نقش‌هایی مانند نانوا مثل کشاورز یا رفتگرها از نقش سرباز اخبار می‌گفت یا از پلیس و… همیار […]

شعر رمزِ دوستی

به نام خدا جمع و جمع و جمع ابر و ماه و کوه جمع و جمع و جمع پاک و باشکوه جمع‌های خوب جمع‌های شاد گرمِ کار و کار، خوبیِ زیاد ما موفّقیم در کنار هم می‌رود کنار غصّه‌ها و غم خالقِ گل و مِهر و خنده کیست؟ سوره قریش رمزِ دوستی است شاعر:فائزه زرافشان

شعر گروهِ نمایش

به نام خدا فردا قرار است در زنگ ورزش قصه بگوییم مثل نمایش من دفترم را تا باز کردم با نام الله آغاز کردم اول نوشتم اسم گروهم نام خودم با ناهید و مریم برای هر یک کاری نوشتم ناهید، تحقیق گوینده، مریم گروه خود را تشکیل دادم برای فردا خوشحال و شادم گردآورنده ما […]

داستان تجربه‌ای بزرگ برای خرس کوچک

به نام خدا خرس قهوه‌ای بچه خرس قوی و زرنگی بود که همراه خانواده‌اش در جنگلی قشنگ و سرسبز زندگی می‌کرد. قهوه‌ای خیلی دوست داشت به همه نشان بدهد که بزرگ شده و از عهده‌ی انجام هر کاری بر می آید. به همین خاطر بیشتر کارهایش را خودش به تنهایی می‌کرد و دوست نداشت از […]

داستان زنگ ورزش

به نام خدا سجاد امسال به کلاس دوم می‌رود. او به توپ بازی علاقه زیادی دارد و هر بازی را که بشود با توپ انجام داد به خوبی انجام می‌دهد ؛ مثل شوت کردن, سرویس زدن، پاس دادن، هدف گرفتن. سال گذشته، معلم ورزش نرمش‌هایی را که همراه با توپ می‌شود انجام داد، به او […]