داستان گردش خانوادگی
آخر هفته قرار بود سعید و سارا همراه با پدر و مادرشان برای گردش به جنگل بروند. پدر گفته بود که این سفر یک روزه از همه سفرهایی که رفته بودند، متفاوتتر است. سعید و سارا منتظر بودند که زود آخر هفته بشود. بالاخره پنجشنبه صبح همه اعضای خانواده وسایل خود را جمع کردند و […]
داستان عمه قزی و فلفلی
به نام خدا فلفلی: سلام عمه قزی این گل را برای شما چیدهام. عمه قزی: از اینکه به یادم بودی ممنونم. اما بگو ببینم این گل را از کجا چیدی؟ فلفلی: از پارک! عمه: ای دادِ بیداد! چرا این کار را کردی؟ گل و گیاه برای زیبایی و پاکیزگی محیط زندگی ماست و نباید آنها […]
داستان اثرانگشت
به نام خدا مینا دختری نه ساله و بسیار کنجکاو است. او در خانوادهای زندگی میکند که پنج نفر و نصفی هستند؛ آخر مامان مینا قرار است به زودی یک خواهر کوچولو برایش به دنیا بیاورد. مینا دختر کنجکاوی است و همه چیز را با دقت نگاه میکند و همیشه یک عالم سوال دارد که […]