داستان کفش زمستانی
به نام خدا من ستاره هستم و ده سالهام. من عاشق کتاب خواندنم و معمولا هر روز قسمتی از پول تو جیبیام را پسانداز میکنم برای خریدن کتاب داستان جدید. یک قلک فیلی پلاستیکی دارم که گذاشتمش جلوی آینه و هر روز کمی پول میاندازم تویش تا به اندازه خرید کتاب جمع بشود.هم زمان، مادرم […]