داستان «ستون پنجم»
علی دفترچه یادداشتش را از توی کیفش درآورد؛ چیزی نوشت و دوباره توی کیفش انداخت. سرش را پایین انداخت و رفت. سعید به میثم گفت: «این علی چی مینویسه؟» میثم شانههایش را بالا انداخت: «چمیدونم! لابد خوبها و بدها مینویسه.» سعید گفت: «بیا یک بار که حواسش نیست، دفترچه رو برداریم.» میثم به سعید نگاه […]
داستان «منطقه ممنوعه»
[…]
شعر «موجِ کارها»
[…]
شعر «پا و گلیم»
[…]
شعر «سبزه عید»
[…]
شعار
1. قدم قدم بدون صبر و حوصله نمیشهیکی یکی، قدم قدم، همیشه 2. حرفِ خوبِ خدا خبر، خبر، خبردارهرگز نباشیم جدااز حرف عاقلانهاز حرف خوب خدا 3. محدودهها بسیار هستمعاقل و دانامن میشناسممحدودهها را 4. حدّ و حدودِ کار ای دانشآموزِ زرنگای بنده پاک خداباید خودت تعیین کنیحدّ و حدودِ کار را 5. محدودهی معیّن […]
داستان «علی و عیار»
علی به همراه خانوادهاش برای مسافرت به روستای پدریشان رفته بود. روستا همیشه به او حس خوبی میداد، انگار طعم غذاها و هوا و همه چیز روستا با شهر فرق داشت. علی علاقه داشت روزها در حیاط به جستجو بپردازد و چیزهایی که در شهر به چشم نمیآید و وجود ندارد را در دفترش ثبت […]