به نام خدا
پدربزرگ آمد بالای سر امیرعلی و آرام تکانش داد و گفت: باباجان نمیخواهی بلند شوی؟ کمکم باید راه بیفتیم. امیرعلی پرسید: مگر صبح شده است؟
پدربزرگ سجادهاش را جمع کرد و گفت: بله. اگر میخواهی همراه من بیایی کوه، زودتر آماده شو.
امیرعلی از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت وگفت: آقاجان هنوز که هوا تاریک است!
پدربزرگ گرمکنش را پوشید وگفت: اگر تصمیمت برای رفتن جدی است؛ باید تنبلی را کنار بگذاری. اگر هم که نمیخواهی بیایی؛ من تنهایی میروم!
امیرعلی سریع بلند شد و گفت: معلوم است که تصمیمم جدی است.
پدربزرگ گفت: پس بجنب. قبل از طلوع خورشید باید راه بیفتیم.
امیرعلی همچنان دوست داشت بخوابد، ولی به خاطر رسیدن به هدفش که فتح قله کوه بود، باید قید خواب و راحتی را میزد. او بعد از خواندن نماز صبح، سوار ماشین پدربزرگ شد. هوا تاریک بود و نسیم خنکی را روی پوستش حس میکرد.
امیرعلی گفت: آقا جان شما فکر میکنید من چون هنوز خیلی بزرگ نشدهام، نمیتوانم تا نوک کوه بروم؟
پدربزرگ گفت: من هم اولین باری که رفتم کوه، مثل تو ده سالم بود. خودت چه فکر میکنی؟
امیرعلی به فکر فرو رفت؛ او مطمئن نبود که میتواند پدربزرگ را تا انتهای مسیر همراهی کند. ولی با خودش عهد کرده بود تمام تلاشش را بهکار بگیرد.
هوا تقریبا روشن شده بود که آنها به دامنه کوه رسیدند. امیرعلی تا کوه را دید با صدای بلند گفت: من آمدهام تو را فتح کنم!
پدربزرگ از اعتماد به نفس او خوشش آمد و گفت: پس برویم که کوه منتظر ماست.
امیرعلی با تمام سرعت به سمت جلو حرکت کرد. پدربزرگ او را صدا زد و گفت: اگر با این سرعت حرکت کنی وسط راه کم میآوری و دیگر نمیتوانی ادامه بدهی!
امیرعلی گفت: من میخواهم زود به بالای کوه برسم!
یک ساعتی گذشت. پس از رفتن مسیر طولانی، صدای غار و غور شکم امیرعلی بلند شد. او دستی به شکمش کشید و گفت: آقاجان من گرسنه هستم. پس کِی قرار است صبحانه بخوریم؟
پدر بزرگ گفت: من همیشه صبحانهام را بالای کوه میخورم.
امیرعلی گفت: تا آن بالا برسیم من از گرسنگی میمیرم.
پدر بزرگ به تخته سنگی اشاره کرد و گفت: پس بیا اینجا بنشینیم و چیزی بخوریم.
امیرعلی کولهاش را باز کرد و از آن چند تکه نان و خامه عسلی و مقداری پنیر و گردو بیرون آورد و گفت: بفرمایید. چیپس و تخمه و میوه هم آوردهام که بعداً میخوریم.
پدر بزرگ گفت: مگر آمدهایم تفریح که این همه خوردنی با خودت آوردهای؟
امیرعلی دومین تذکر را از پدربزرگ گرفته بود و احساس میکرد در رسیدن به هدفش دچار مشکل شده است. پدر بزرگ لب و لوچه آویزان امیرعلی را دید وگفت: من هم وقتی اولین بار آمدم کوه، مثل تو کلی خوراکی با خودم آورده بودم، ولی بعدها فهمیدم باید موقع کوهنوردی خوراکیهای سبک مثل لقمههای حاضری و گردو و کشمش و کمی هم میوه با خودم ببرم، تا هم بارم سبک باشد و هم فضا برای وسایل ضروری داشته باشم. آنها بعد از خوردن صبحانه دوباره به راهشان ادامه دادند. مسیر تقریباً صخرهای شده بود. ماهیچه پاهای امیرعلی که مقداری وزن اضافه داشت، گرفته بود و به کندی قدم بر میداشت. او چند بار به پدربزرگ گفته بود کمی استراحت کنند، اما قبول نکرده بود. امیرعلی متوجه اشتباه خودش شده بود که اول صبح نباید با آن سرعت حرکت میکرد. برای چندمین بار منومنکنان گفت: میشود کمی استراحت کنیم؟ پدربزرگ عرقهای پیشانیش را پاک کرد و جواب داد: قبل از اینکه خورشید به وسط آسمان برسد، باید این گردنهها را رد کنیم، چون گرمای آفتاب اذیتمان میکند. امیرعلی در حالی که نفسنفس میزد گفت: من خیلی خسته شدهام!
پدربزرگ گفت: سرعت تُند اول صبح، تو را خسته کرده است. در حد آب خوردن وقت استراحت داریم!
امیرعلی با خوشحالی روی تخته سنگی نشست و بطری آبش را تا آخر سر کشید.
پدربزرگ به امیرعلی گفت: حرکت کنیم؟
امیرعلی خسته بود و از ادامه راه منصرف شده بود و رسیدن به همانجا را برای خودش موفقیت میدانست. با خجالت گفت: نمیشود برگردیم؟
پدربزرگ گفت: اما هدف ما که اینجا نبود، ما باید به نوک کوه برسیم.
امیرعلی گفت: آنجا هم شبیه همینجا است، چه فرقی دارد؟
پدربزرگ گفت: فرقش این است که آنجا نوک کوه است و هدف تو هم رسیدن به قُلّه بود.
امیرعلی گفت: آخر خیلی سخت است، هر چه هم بالاتر میرویم سختتر میشود!
پدربزرگ گفت: همه این سختیها ارزش رسیدن به آنجا را دارد، ولی اگر فکر میکنی دیگر نمیتوانی جلوتر بروی، همین نزدیکیها اقامتگاهی است. تو را میبرم آنجا و خودم به تنهایی بقیه راه را ادامه میدهم و بعداً برمیگردم پیشت.
پیشنهاد پدربزرگ امیرعلی را مردد کرده بود. از یک طرف توان حرکت کردن نداشت و از طرف دیگر هم دلش میخواست به قله کوه برسد. او بر سر دو راهی سختی قرار گرفته بود. لحظهای چشمانش را بست و خودش را بالای کوه تصور کرد. همین فکر باعث شد بلند شود و به راهش ادامه دهد. آنها گردنههای باریک و تنگ را یکییکی پشت سر گذاشتند و رسیدند به مناظر زیبا و سرسبز. امیرعلی محو زیبایی و طبیعت آنجا شد و دوربین فیلمبرداری کوچکی را که از دایی احمدش قرض گرفته بود از کوله پشتیاش بیرون آورد و مشغول فیلمبرداری شد. یک لحظه سنگریزها از زیر پایش شروع کردند به حرکت. امیرعلی سعی کرد جای پای محکمی پیدا کند. اما بدنش خم شد و دوربین از دستش سُر خورد و توی درّه افتاد. همان لحظه دست قوی پدربزرگ بازویش را گرفت و او را به عقب کشید. امیرعلی خیلی ترسیده بود. او محکم چسبید به پدربزرگ و سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد.
پدربزرگ با مهربانی سرش را نوازش کرد و گفت: الحمدالله بهخیر گذشت، اما باید بیشتر حواست را جمع کنی!
آنها بعد از مقداری راه رفتن، تقریباً به نوک کوه رسیدند و چند قدم بیشتر با هدف فاصله نداشتند. امیرعلی باور نمیکرد سختیهای مسیر تمام شده است. آن بالا همه چیز زیبا بود. هوای تمیز و دلچسبی داشت و گلهای وحشی رنگارنگی از زیر تخته سنگها روییده بود. امیرعلی از نوک کوه به مسیری که آمده بودند نگاه کرد. او توانسته بود گردنهها و سربالاییها را پشت سر بگذارد و از همه مهمتر بر کشمکشهای درونی که وسوسهاش میکرد تا مقصد نرود، پیروز بشود. امیرعلی نفس عمیقی کشید و با صدای بلند و با تمام وجود فریاد کشید: ای کوه، من بالاخره توانستم تو را فتح کنم.
نویسنده: زینب عقلمند