داستان «پیچ‌پیچی‌ها»

                                                                                                                         به نام خدا

بچه‌ها انگشتشان را توی رنگ زدند و روی کاغذ گذاشتند. با مدادرنگی چشم و دهان و دست و پا کشیدند. زنگ تفریح خورد. معلم گفت: «زنگ بعدی نقاشی‌ها را کامل کنید.»
بچه‌ها دویدند توی حیاط مدرسه.
آدم کوچولوی نقاشی نگاهی کرد به اطراف. توی نقاشی فقط درخت، گل و خانه بود. کوچولو به نقاشی بغل دستی رفت. یک آدمک آبی آنجا بود. پیچ پیچی‌های سر او با کوچولو فرق داشت. کوچولو پرسید: «کسی مثل من ندیدی؟ می‌خواهم بازی کنم.»
آدمک آبی گفت: «نه، تا حالا کسی مثل خودم هم ندیدم.»
کوچولو پرسید: «می‌خواهی با هم دنبالشان بگردیم؟»
آدمک آبی با کوچولو راه افتاد. با هم به نقاشی بعدی رفتند. آنجا یک آدمک زرد توی قایق نشسته بود. کوچولو خوب نگاه کرد. پیچ پیچی‌های سرش با هردوتایشان فرق داشت. کوچولو پرسید: «کسی مثل ما ندیدی؟»
آدمک زرد جواب داد: «نه، تا حالا کسی مثل خودم هم ندیدم.»

(در تصویر هر بار وارد یک برگه نقاشی جدید می‌شوند و آدمک نقاشی را با خود می‌برند. تا جایی که همه‌ی آدمک‌ها با هم در یک جا جمع می‌شوند.)

زنگ تفریح تمام شد. آدمک‌ها برگشتند به نقاشی‌ها. بچه‌ها آمدند. یکی از بچه‌ها نگاهی به برگه‌ی دوستش کرد و گفت: «چرا مثل من نقاشی کردی؟»
دوستش گفت: «من برای خودم نقاشی کردم. تو چرا مثل من خانه و درخت کشیدی؟»
معلم گفت: «بچه‌ها دعوا نکنید. نقاشی شما هیچ کدام مثل هم نیست. می‌دانید چرا؟»
بچه‌ها جواب ندادند. معلم ادامه داد: «آدم‌هایی که با اثر انگشت کشیدید با هم فرق دارند. چون اثر انگشت هر کسی با همه‌ی آدم‌های دیگر فرق دارد.»
بچه‌ها آرام نشستند و نقاشی‌شان را کامل کردند. معلم تمام نقاشی‌ها را به دیوار زد. مدرسه تعطیل شد.
آدمک آبی گفت: «سرهای ما اثر انگشت است.»
کوچولو گفت: «پس کسی مثل من پیدا نمی‌شود. من با کی بازی کنم؟»
کوچولو نگاهی به آدمک‌ها کرد و گفت: «فکر کنم با اینکه فرق داریم بتوانیم با هم بازی کنیم.»
آدمک‌ها گفتند: «هورراااااااا.»

دست‌های همدیگر را گرفتند و شروع کردند به بازی.
موقع بازی یک سوال فکر کوچولو را مشغول کرد: «چه کسی پیچ پیچی‌ها را روی انگشت آدم‌ها کشیده؟»
کوچولو با خودش گفت: «حتما نقاش توانایی است چون هیچ کدام از کارهایش تکراری نیست.»

نویسنده: فاطمه زیانی