زنگ تفریح خورده است. سعید از در کلاس بیرون میآید. همان موقع آراد دوستش از کلاس بغلی خارج میشود و با خوشحالی دست سعید را میکشد و هیجان زده میگوید: بیا برویم بوفه، امروز میخواهیم با هم خوراکیهای خوشمزه بخوریم.
بوفه شلوغ است و آنها میروند ته صف. سعید میپرسد: چه شده آراد، گنج پیدا کردی؟
آراد چند اسکناس نشانش میدهد و میگوید: تو چه کار داری، بگو چه میخواهی برایت بخرم!
سعید با تعجب به پولها نگاه میکند و میگوید: تا نفهمم این ها را از کجا آوردی، نمیخواهم چیزی برایم بخری!
آراد میگوید: صبح توی راهرو پیدایشان کردم.
سعید اخم می کند و میگوید: این پول حتماً مال یکی از بچهها است! تو حق نداری آن را خرج کنی!
آراد میگوید: کی گفته حق ندارم! خودم پیدایش کردم!
سعید از صف بوفه میآید بیرون و با ناراحتی از آنجا میرود.
چند دقیقه مانده است که زنگ خانه را بزنند. بچهها مشغول جمع کردن وسایلشان هستند. سعید متوجه میشود، حسن دفتر و کتابهای توی کیفیش را ریخته است روی میز و با نگرانی دنبال چیزی میگردد.
حسن از سعید میپرسد: تو پول مرا ندیدی؟ ای وااای نکند صبح که داشتم دستمالم را از توی کیفم برمیداشتم افتاده است توی راهرو!
سعید یک لحظه یاد حرف آراد میافتد و یادش می رود جواب او را بدهد. حسن دست سعید را میکشد و میگوید: چرا جوابم را نمیدهی؟ پرسیدم پول مرا ندیدی؟ اگر گمشان کرده باشم، مادرم حسابی دعوایم میکند.
سعید مِنمِن میکند و میگوید: چرا… یعنی نه! ولی یک مقدار پول دارم، قرار بود وقت برگشتن برای خانه مان چیزی بخرم. میخواهی بدهمش به تو فردا برایم بیاوری؟
حسن وسایلش را میگذارد توی کیفش و با بغض میگوید: ای وااای! سه تا از دفترهایم تمام شده، با آن پول میخواستم دفتر و مداد رنگی و خودکار بخرم.
زنگ خانه زده میشود. بچهها با سر و صدا به طرف در میروند. حسن در حالیکه گریه میکند، کیفش را برمیدارد و میگوید: میروم همه جای مدرسه را میگردم. تا پولم را پیدا نکنم نمیتوانم بروم خانه!
سعید بیحال روی نیمکت نشسته است. با خودش فکر میکند، ای کاش به حسن میگفت پول او را دست آراد دیده بود!
معلم از پشت میزش بلند میشود و میآید به طرف سعید و آهسته به شانهاش میزند و میپرسد: زنگ خورده، تو نمیخواهی بروی خانه؟
سعید میگوید: چرا… خانم معلم اگر یک سوأل بکنم، جوابم را میدهید؟
خانم معلم با خوشرویی میگوید: بله، حتماً
سعید میگوید: یکی از دوستانم توی راهرو پول پیدا کرد و زنگ تفریح کمی از آن را خوراکی خرید، به نظر شما این کارش درست بود؟
معلم میپرسد: خودت چه میگویی؟
سعید میگوید: نه، مادرم به من یاد داده، هیچ وقت پول کسی را برندارم. حتی اگر توی خیابان روی زمین افتاده باشد اصلاً برش نمیدارم، اگر زیاد باشد آن را میدهم به یکی از فروشگاههایی که نزدیک آنجا است تا صاحبش را پیدا کند.
خانم معلم میگوید: آفرین! بله راه درستش همین است. ما مسلمان هستیم و نباید به چیزی که مال خودمان نیست دست بزنیم.
در همین موقع آراد وارد کلاس میشود. او تا معلم را میبیند سلام میکند و میگوید: خانم اجازه! آمدهام دنبال دوستم با هم برویم خانه.
سعید دست آراد را میگیرد و او را روی نیمکت مینشاند و میگوید: بیا با خانم معلم ما درباره پولی که پیدا کردی حرف بزن.
معلم دستی روی سر آراد میکشد و میگوید: این که شاگرد خوب پارسال خودم است. بنشین ببینم. مثل اینکه دوستت نگرانت شده!
آراد میپرسد: درباره پول؟
سعید بلافاصله میگوید: همین چند دقیقه پیش، صاحب پول پیدا شد. حسن دوست بغل دستی خودم بود.
آراد خجالت میکشد و سرش را میاندازد پایین. خانم معلم میگوید: آراد جان حتماً نمیدانستی که اگر پولی روی زمین دیدی نباید به آن دست بزنی، چون خیلی زود صاحبش میآمد سراغش. اگر هم آن را برداشتی باید میبردی دفتر میدادی به معاون.
آراد با صدای آهسته میپرسد: آخر چرا نمیشود با پولی که روی زمین افتاده، برای خودمان خوراکی بخریم؟
خانم معلم از سعید میپرسد: سعید جان میتوانی جواب دوستت را بدهی؟
سعید کمی فکر میکند و میگوید: پدر و مادرم گفتهاند، خدا ما را خیلی دوست دارد و دلش نمی خواهد اشتباه کنیم و بدون اجازه مال کسی را برداریم. چون به ضرر خودمان است.
آراد میگوید: یعنی اشتباهی که کردم برایم ضرر داشت؟
معلم میگوید: بله خدا نمیخواهد کاری کنیم که کسی از دست ما ناراحت شود!
سعید میگوید: خانم اجازه! اصلاً پدر حسن زحمت کشیده بود و رفته بود سر کار و این پول را داده بود به حسن تا وسایل مدرسه اش را بخرد. تازه اگر مادرش بفهمد پولش را گم کرده، حسابی دعوایش میکند!
خانم معلم میگوید: آراد جان سعید دلایل خوبی برایت آورد که متوجه شوی نباید آن پول را خرج میکردی . حالا هم وقتش است که اشتباهت را جبران کنی.
آراد با قیافه ناراحت سرش را میاندازد پایین و میگوید: چطوری؟
سعید میگوید: خانم اجازه من بگویم؟
معلم سرش را تکان میدهد و لبخند میزند. سعید میگوید: چند روز برای خودت خوراکی نخر تا پول حسن را بدهی.
آراد دستش را توی جیبیش میکند و چند اسکناس بیرون میآورد و میپرسد: اینها را چه کار کنم؟
سعید پول را از آراد میگیرد و به معلم میدهد و میگوید: بقیهاش را هم میآورد، شما بدهید به حسن.
خانم معلم میگوید: آراد جان هر دستوری که دین به ما داده، حتماً به نفع ما هست. الآن ببین چقدر خدا تو را بیشتر دوست دارد. چون تصمیم گرفتی اشتباهت را جبران کنی.
آراد در گوش سعید آهسته میگوید: به حسن نگویی من پولش را برداشته بودم!
سعید در جوابش میگوید: نه بابا حواسم هست. اگر بفهمد با تو دعوا می کند.
خانم معلم و سعید و آراد از کلاس خارج میشوند. حسن سرش را پایین انداخته است و از ته راهرو آرامآرام به طرف در خروجی میرود.
خانم معلم به آراد اشاره میکند، برای چند دقیقه برود توی کلاس تا حسن او را نبیند. آن دو به طرف حسن میروند. خانم معلم مقداری پول به اسکناسها اضافه میکند و میدهد به حسن و میگوید: سعید پولت را پیدا کرد، قدر این دوست خوبت را بدان. حسن از خوشحالی بالا و پایین میپرد و سعید را بغل میگیرد و همدیگر را میبوسند.