نوک قرمزی

به نام خدا

نوک قرمزی پنجه هایش را دور شاخه نازک درخت جمع کرد، بالهای کوچک اش  را باز کرد، سرش را بالا گرفت. به آسمان نگاه کرد. چند روزی بود که مامان عقاب به او پرواز کردن را یاد می داد. چند بار  بال‌هایش را باز و بسته کرد. پنجه اش را از شاخه درخت جدا کرد و  به طرف آسمان پرید.

بال زد و بال زد و بال زد.

از  نوک درخت رد شد. از خوشحالی قلبش تندتند می زد. کمی که بالا رفت دلش خواست ببیند چقدر پرواز کرده. به پایین که نگاه کرد مامان عقاب را دید که روی درخت نشسته. یادش رفت بال بزند و با سر روی علف ها افتاد.

مامان عقاب به طرفش آمد و گفت: نوک قرمزی وقتی می خواهی پایین بیایی باید بالهایت را باز نگه داری تا با پا روی زمین بیایی نه با سر. نوک قرمزی  از روی علف‌ها بلند شد. بالهایش را چند بار باز و بسته کرد. به مامان عقاب نگاه کرد و گفت: می خواهم دوباره تمرین پرواز کنم. مامان عقاب لبخند زد. با نوک بالهای نوک قرمزی را نوازش کرد. نوک قرمزی چند قدم برداشت و بعد شروع کرد به بال زدن.

مامان عقاب گفت: تندتر بال بزن تندتر. نوک قرمزی به آسمان آبی نگاه کرد. بالهایش را تند و تند باز و بسته کرد و پرواز کرد. از درخت شان بالاتر رفت. مامان عقاب گفت: دنبال من پرواز کن. سعی کن به زمین نگاه نکنی.

نوک قرمزی از درخت های جنگل سبز هم بالاتر رفت.

قلب نوک قرمزی تند تند می زد. به ابرهای پشمکی که بالای سرش حرکت می کردند نگاه کرد. با خوشحالی گفت: آخ جون الان به ابرها می‌رسم. با اینکه مامان عقاب گفته بود به زمین نگاه نکند اما نوک قرمزی دلش خواست ببیند چقدر از جنگل سبز دور شده. به پایین نگاه کرد. دید وای چقدر از جنگل سبز دور شده. سرش گیج رفت دور خودش چرخید و یادش رفت بال بزند.

نوک قرمزی با سرعت به طرف زمین می‌آمد. مامان عقاب دنبالش ‌آمد. داد زد: نوک قرمزی باید بالهایت را صاف نگه داری تا با سر به زمین نخوری. اما نوک قرمزی صدای مامان عقاب را نشنید و با سر روی علف ها‌ی جنگل افتاد. غلت زد و غلت زد و غلت زد تا به بوتةگل سرخ خورد.

سرش، بدنش، بال ‌هایش بد جوری درد می‌کرد. نوک قرمزی گریه اش گرفته بود.

مامان عقاب به طرفش آمد. با بالهایش نوک قرمزی را بغل کرد. مامان عقاب گفت: آفرین نوک قرمزی خوب پرواز کردی. نوک قرمزی با گریه گفت: ولی باز سقوط کردم. من نمی خواهم پرواز کنم. مامان عقاب گفت: اما تو از نوک درخت ها هم بالاتر رفتی. نوک قرمزی با ناراحتی سرش را لای پرهای مامان عقاب قایم کرد.

مامان عقاب گفت: تو پرواز کردن را خوب یاد گرفتی اما هنوز پایین آمدن را یاد نگرفتی. وقتی می خواهی پایین بیایی باید بالهایت مثل چتر باز نگه داری تا سرعتت کم شود و با پا زمین بیایی.

نوک قرمزی با صدای گرفته گفت: ‌نه نمی خواهم پروازکنم. خسته شدم. سرم  و بالم درد می‌کند.

مامان عقاب گفت: وقتی منم کوچیک بودم مثل تو  بلد نبودم پرواز کنم اما تمرین کردم تا یاد گرفتم. تو جوجه عقاب شجاعی هستی. می خواهی قبل از رفتن به لانه دوباره تمرین کنی.

نوک قرمزی با خودش گفت: من جوجه عقاب شجاعی هستم. سرش را از لای پرهای مامان عقاب بیرون آورد. به بالهایش که درد می‌کرد نگاه کرد. می‌خواست بگوید نه. اما مامان عقاب به او گفته بود جوجة عقاب شجاع.

نوک قرمزی بالهایش را باز و بسته کرد. به مامان عقاب گفت: من جوجۀ شجاعی هستم می‌خواهم دوباره تمرین کنم. مامان عقاب با لبخند سرش را تکان داد و با نوکش پرهای نوک قرمزی را مرتب کرد.

نوک قرمزی بالهایش را از هم باز کرد. دوباره به آسمان نگاه کرد. به ابرهای پشمکی که توی آسمان حرکت می کردند. با خودش گفت: آنقدر بال می‌زنم که از ابرهای پشمکی رد شوم. نوک قرمزی روی شاخۀ درخت پرید و شروع کرد به بال زدن.

بال زد و بال زد و بال زد.

به ابرهای پشمکی نگاه می کرد. دلش می خواست به پایین نگاه کند تا ببیند چقدر پرواز کرده اما با خودش گفت: می خواهم از ابرهای پشمکی رد بشوم. نوک قرمزی تند وتند بال می زد. به ابرهای پشمکی نزدیک شده بود. از خوشحالی قلبش تندتند می زد. دوباره دلش خواست ببیند چقدر از جنگل سبز دور شده. به پایین نگاه کرد.

از جنگل سبز خیلی دور شده بود. با خودش گفت: وای چقدر درخت های جنگل سبز کوچیک شدند. سرش گیج رفت و بال زدن یادش رفت. ناگهان دید مثل فرفره دارد می چرخد و با سرعت به طرف جنگل سبز  سقوط می‌کند. مامان عقاب که پشت سرش پرواز می‌کرد داد زد: ‌نوک قرمزی بالهایت را باز نگه دار.

اما نوک قرمزی فقط صدای هوهوی باد را می شنید. نوک قرمزی به سرعت به جنگل سبز نزدیک می شد. و هرچه نزدیک تر می شد ترس نوک قرمزی بیشتر می شد. می دانست اگر بالهایش به شاخه درخت ها بخورد می شکند. با سرعت به چنگل سبز نزدیک می شد. یاد حرف مامان عقاب افتاد که گفته بود: تو جوجۀ شجاعی هستی. نوک قرمزی با خودش گفت: من جوجه عقاب شجاعی هستم و بعد بالهایش را مثل چتر از هم بازکرد.

بالاخره نوک قرمزی توانست بالهایش را مثل چتر باز نگه دارد. کم‌کم سرعتش کم شد. صدای مامان عقاب را که با سرعت به طرفش پرواز می کرد شنید: «آفرین نوک قرمزی حالا آرام بال بزن». نوک قرمزی شروع کرد به بال زدن. مامان عقاب گفت: «به شاخه های درخت نگاه کن و روی یکی از شاخه ها فرود بیا».
نوک قرمزی به شاخۀ درخت ها نگاه کرد. سرعت بال زدنش را کم کرد و روی شاخۀ درختی فرود آمد. با خوشحالی داد زد: من پرواز کردن را یاد گرفتم من پرواز کردن را یاد گرفتم. مامان عقاب هم کنارش فرود آمد و با نوکش بال های نوک قرمزی را نوازش کرد.

نوک قرمزی گفت: «مامان عقاب حالا که پرواز کردن را یاد گرفتم می‌توانم به تنهایی شکار کنم».

مامان عقاب گفت: «درسته که پرواز کردن را یاد گرفتی اما برای شکار کردن فقط پرواز کردن کافی نیست».

نوک قرمزی با ناراحتی گفت: «چرا؟‌»

مامان عقاب گفت: «برای شکار کردن باید چشم های تیزبین داشته باشی».

نوک قرمزی گفت: «من چشم های تیزبین دارم».

مامان عقاب گفت: «چشم های تیز بین کافی نیست تو باید با دقت دیدن را یاد بگیری».

نوک قرمزی با خودش گفت: «من که خوب می بینم. پرواز کردن را هم یاد گرفتم خودم به تنهایی می توانم بروم شکار».

صبح روز بعد که خورشید خانم از پشت کوه بیرون آمد. نوک قرمزی از خواب بیدار شد. مامان عقاب را ندید. مامان عقاب برای شکار از لانه بیرون رفته بود. نوک قرمزی با خودش گفت: «من که پرواز کردن را یاد گرفتم خودم می توانم شکار کنم».

نوک قرمزی از لانه بیرون پرید. بال هایش را تکان داد و شروع کرد به پرواز کردن. کمی که پرواز کرد احساس تشنگی کرد. بال هایش را کج کرد به سمت رودخانه آبی که از وسط جنگل سبز رد می شد. نزدیک رودخانه روی سنگ سیاه نشست. وقتی روی سنگ سیاه نشست چیز لیزی تند از کنارش رد شد. نوک قرمزی سرش را برگرداند. به بوتۀ گل سرخ که تکان می‌خورد نگاه کرد اما چیزی ندید. به طرف رودخانه پرید. می خواست نوکش را داخل رودخانه کند که صدای فش فشی شنید.

نوک قرمزی تشنه بود و به صدای فش فش توجهی نکرد. سرش را به طرف رودخانه خم کرد تا آب بخورد توی آب تصویر مار بزرگی را دید که با دهان باز بالای سرش ایستاده بود. نوک قرمزی از ترس خشکش زد. نمی دانست چکار کند. ناگهان صدای مامان عقاب را شنید: «نوک قرمزی پرواز کن. نوک قرمزی پرواز کن».

نوک قرمزی با شنیدن صدای مامان عقاب شروع کرد به پرواز کردن. از پشت سرش صدای شلپی را شنید. مار بزرگ که می خواست نوک قرمزی را بگیرد به جای گرفتن نوک قرمزی توی آب افتاد. با افتادن مار بزرگ توی رودخانه آب زیادی به بال های نوک قرمزی پاشیده شد. بالهای نوک قرمزی خیس و سنگین شده بود و نوک قرمزی نمی توانست بالا پرواز کند. کمی که بالا می رفت دوباره پایین می آمد.  مار بزرگ با دهان باز توی آب بالا و پایین می پرید تا نوک قرمزی را بگیرد.

کم کم نوک قرمزی از بال زدن خسته شد. به دهان مار بزرگ نزدیک شد. مار بزرگ از توی آب پرید تا نوک قرمزی را بگیرد که نوک قرمزی دید دارد پرواز می کند. مامان عقاب با پاهای قوی‌اش نوک قرمزی را گرفت و به طرف آسمان پرواز کرد. نوک قرمزی به مار بزرگ نگاه کرد. آب رودخانه مار را با خودش برد.

نوک قرمزی که گریه اش گرفته بود با خودش گفت: «چرا من مار بزرگ را ندیده بودم. من که چشم های تیزبین دارم؟» یادش آمد مامان عقاب گفته بود: «برای شکار چشم های تیز بین کافی نیست باید با دقت دیدن را یاد بگیری».

 

نویسنده: فاطمه خوبانی