به نام خدا
نگاهی به کاردستی مقوایی ام انداختم و با خودم گفتم: «به به ، چه ترازویی ساختم.» در اتاق باز بود و صداى مامان از توى آشپزخانه به گوش می رسید« عزيز من، همه آدمها یک عیب و ایرادی دارند دیگه ، مهم اینکه به جای فکر کردن به عیب و ایرادهای دیگران، خوبی هاشون رو بیشتر ببینیم» سرم را از لای در بیرون آوردم تا ببینم مامان با چه کسی صحبت می کند، مامان همينطور كه داشت روى ماهى تابه مسى ، خمير نان را پهن مى كرد، گوشى را گذاشت روى بلندگو تا راحت تر کارش را انجام دهد ، خاله مريم از پشت تلفن گفت: «آخه بهم ميگه خجالت نمى كشى انقدر چاقى؟! حالا انگار خودش، نى نيزارهاى اروند روده!» از حرف خاله خنده ام گرفت، از اتاق بیرون می آیم و به طرف آشپزخانه می روم که مى بينم مامان هم خنده اش گرفته ولی جلوی خودش را می گیرد تا خاله ناراحت نشود.
به دستهاى مامان که نگاه می کنم می بینم حسابى آردى شده اند ولی با دقت نان پخته را از روى گاز بر مى دارد و مى گويد: «مريم جان، همين فاميل نبود كه وقتى برای خرید خانه پول نياز داشتيد، كمكتان كرد؟ همين ايشان نبود که هر وقت در خانه ات روضه داشتی زودتر از همه مى آمد براى كمك؟ خواهر من، یعنی شما خودت هیچ وقت حرف اشتباهی نزده ای ؟باور کن اگر اين وقتى را كه مى گذاريم براى ناراحت شدن و عيب ديگران را به این و آن گفتن بگذاريم روى عيب يابى خودمان، مى دانى چقدر شادتر زندگی می کنیم؟!»
تکه ای از نان دستپخت مامان را می کنم و می خورم ، هووووم خوشمزه ای می کشم و به به ای می گویم و به مامان چشمکی می زنم، مامان نگاهم می کند، لبخندی می زند و صدای خاله از پشت تلفن با ناراحتی مى گويد:« آبجى خیلی ناراحتم، ولی باشد، به حرفهات فکر می کنم ، نمی دونم شاید اگه يک كم بگذره ، حالم بهتر بشه.»
و بعد خداحافظى مى كند.
مامان همچنان مشغول نان پختن است. بوى نان تازه خانه مان را مثل نانوايى ها كرده، گرم و خوش عطر. آستين هايم را بالا مي زنم و مى روم كمك مامان كه به قول بابا بودنش آرامش خانه است.
مى گويم: «مامان چه خوب است که شما، مثل بقيه انقدر زود از همه چيز ناراحت نمى شويد!!»
مامان مى گويد: «آى آى آى! ولى از گوش وايسادن يواشكى ناراحت می شوم ها»
سرم را پايين مي اندازم و مى گويم خب روى بلندگو بود!
مامان مى خندد و ماهرانه حرف را عوض مى كند: «خب، كاردستى ات چه شد محمدآقا؟!»
دوباره تکه ای از نان ها را می کنم و می گویم: «تمام شد، ولی مامان، راستش را بخواهید من نمى توانم مثل شما باشم. یعنی وقتى مى روم مدرسه، كفش كثيف على نصيرى را نبينم و به او نگويم: زغالى؟! یا مثلا به رامين نگويم: زنبور وزوزو!! آخر همه اش در حال حرف زدن است .»
مامان چشم غره اى مى رود و مى گويد: «چشمم روشن! يعنى شما نمى توانى خوبى هايشان را ببينى؟! نه فکر کنم باید باهم یک چشم پزشکی برویم به گمانم عينك لازمى پسرم!»
از حرف مامان خنده ام می گیرد ، شیطنتم گل می کند دست می برم و یک مشت آرد را مى پاشم روى صورت مامان و مامان هم در يك حركت سريع خمير را مى چسباند به پيشانى ام و با لبخند مى گويد: «كارت قرمز!! اخراج!! » از خنده غش می کنم و می گویم: «نخیر مامان خانم قبول نیست، من این داوری رو قبول ندارم !»
مامان با قیافه حق به جانبی می گوید: « خیلی هم قبوله، وقتی پسر ما انقدر نمی تواند خوب داوری کند که به جای دیدن خوبی های زیادی که دوستهایش دارند فقط به خاطر یکی، دو تا کار روی دوستهایش اسم می گذارد، پس باید کارت قرمز بگیرد و بعدم اخراج!»
شرمنده شدم ، مامان راست می گفت درست بود که علی نصیری کفشهایش تمیز نبود یا رامین زیاد حرف می زد ولی دوستان با مرام و معرفتی بودند و من همیشه از بودن در کنارشان لذت می بردم. همانطور که خمیرها را از پیشانیم برمی داشتم رو کردم به مامان و گفتم: « آره راست می گویید، ما داور خوبی برای بقیه نیستیم.»
مامان با صورت آردی اش لبخندی می زند و مى گويد: « به نظرم هرچه آدم به جای دیدن عیبهای دیگران ،خوبى هايش را بهتر و بیشتر ببیند، هم خودش بيشتر از زندگى اش لذت مى برد و هم ديگران بیشتر دوستش دارند و از دستش آرامش دارند! » و بعد خمير را مى دهد دستم تا بگذارم روى قابلمه مسى و باز بوى نان گرم خانه را خوشبو می كند.
نویسنده: خانم فتحی