نشانه های خدا

پرهام شامش را خورد و بعد از گفتن الحمدلله و تشکر از مادرش، دوباره رفت پشت پنجره و به تماشای نم‌نم باران ایستاد. نیم‌ساعت گذشت؛ پدر پرهام در حالیکه ظرف میوه‌‌ای در دست داشت، رفت پیش او و گفت: پرهام جان چیزی شده؟ سر سفره هم انگار فکرت جای دیگری بود!

پرهام جواب داد: راستش را بخواهید امروز در مدرسه، موقع زنگ تفریح باران می‌بارید. بچه‌ها از اینکه بخاطر باران نمی‌توانستند، مثل همیشه در حیاط بازی کنند، ناراحت بودند، خانم معلم گفتند که برای آمدن باران باید خوشحال باشیم و خدا را شکر کنیم، چون باران فایده‌های زیادی دارد. ولی پدرجان من هرچه نگاه می‌کنم متوجه نمی‌شوم که باران چه فایده‌ای برای ما دارد؟!

پدر خندید و گفت: بله پسرم! خانم معلم شما درست گفته‌اند. اگر باران نبارد،گلها و گیاهان پژمرده می‌شوند؛ ما و حیوانات آبی برای خوردن نخواهیم داشت و نمی‌توانیم خودمان را تمیز نگه داریم و حتی غذایی هم پیدا نمی‌کنیم که بخوریم.

پرهام با نگاهی پٌر از اشتیاق گفت: چه جالب پدر! نمی‌دانستم باران این همه فایده دارد.

پدر دستی به سر پرهام کشید و گفت: بله پسر خوبم! تا به‌حال به زمین دقت کرده‌ای؟ دانه‌ها و گیاهان و درختان میوه با آب باران در خاک رشد می‌کنند و اگر آنها نباشند، انسان‌ها و حیوانات هم غذایی برای خوردن ندارند.

پرهام گفت: وای پدر! تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم. می‌شود از فایده‌های ماه و خورشید و شب و روز هم برایم حرف بزنید؟

پدر که شوق پرهام را برای دانستن ‌دید، پرده را کنار زد، باران بند آمده بود و آسمان صاف بود، بدون هیچ ابری! ماه، آسمان شب را کمی روشن کرده بود. او گفت: می‌بینی پرهام جان الآن که اینجا شب است و ماه را در آسمان می‌بینیم، آن طرف کره زمین روز است و خورشید در آسمان دیده می‌شود. خداوند مهربان زمین را طوری آفریده که می‌چرخد و به‌خاطر این گردش، شب و روز به وجود می‌آید.

پرهام خندید وگفت: ولی من دلم می‌خواهد همیشه روز باشد، چون کلی وقت برای بازی کردن دارم.

پدر از این فکر پرهام خنده‌اش گرفت و گفت: نه پسرم! این‌طوری آنقدر خسته می‌شدی که دیگر نمی‌توانستی بازی کنی و آرزو می‌کردی شب بشود تا بخوابی. خدای بزرگ شب را برای استراحت و آرامش ما قرار داده و روز را برای کار و بازی و هر دوی اینها برای ما لازم است.

پرهام بخاطر اطلاعاتی که به‌دست آورده بود، از پدرش تشکر کرد. پدر او را در آغوش گرفت و گفت: من هم از اینکه خدای مهربان پسر خوبی مثل تو را به من و مادرت داده ، او را شکر می‌کنم. حالا بیا برویم پیش مادر و با هم میوه بخوریم.

نویسنده: زهرا زينال‌پور