ناشناس

برادرم محمد تازه از جبهه سوریه برگشته بود. اوایل که بچه بودم نمی‌فهمیدم چرا او چند ماه یکبار به خانه می‌آید. آن موقع فکر می‌کردم دیگر مرا دوست ندارد. وقتی مرخصی می‌گرفت، چند روز با او قهر می‌کردم. حالا که فهمیده‌ام داداش محمدم یک رزمنده شجاع است، به او افتخار می‌کنم. آن شب؛ دومین شبی بود که برایم از خاطرات جبهه تعریف می‌کرد. او ‌گفت: ما شش نفر در جایی اطراف شهر دمشق مستقر بودیم، چند روز که صبح از خواب بلند می‌شدیم، می‌دیدیم جوراب‌هایمان شسته شده و پوتین هایمان واکس زده شده‌اند و بیرون مقر، ردیف کنار هم قرار گرفته‌اند. اولش نمی‌دانستم کار کدامیک از بچه هاست. یک شب بیدار ماندم و همانطور که زیر چشمی حواسم به دوستانم بود، دیدم حسین از رختخوابش بیرون آمد و به اطرافش نگاه کرد؛ وقتی مطمئن شد همه خواب هستیم، جوراب‌ها و پوتین‌هایمان را برد بیرون تا یک‌ساعت کارش طول کشید. صبح به او گفتم پس کار تو بود؟ حسین گفت، راضی نیستم به کسی بگویی، این راز بین من و تو باقی می‌ماند، من هم به او قول دادم. با شنیدن خاطره برادرم سر شوق آمده بودم و توی دلم حسین را تشویق می‌کردم.
فردای شبی که برادرم آن خاطره‌ را برایم تعریف کرد، قرار بود از طرف مدرسه برویم به اردوی یک روزه، توی باغی در نزدیکی شهرمان.  قبل از خواب، به این فکر می‌کردم که در اردوی فردا چطور می‌توانم مثل حسین دوست برادرم، بطور ناشناس کاری انجام دهم که بچه‌ها را خوشحال کنم.صبح شد. باغی که ما را به آنجا بردند یک مشکل داشت، شیرهای دستشویی‌اش خراب بود و بچه ها مسافت زیادی تا آخر باغ باید می‌ رفتند و آفتابه‌هایشان را از شیری که در کنار اتاق سرایدار بود پٌر از آب می‌کردند و با اخم و تخم و غرغر کردن برمی‌گشتند.پس از ناهار چون خسته بودیم، دراز کشیدیم و کم‌کم همه خوابشان برد؛ با خودم گفتم الآن وقتش است، رفتم سراغ آفتابه ها و در یک ساعتی که بچه‌ها خوابیده بودند، آفتابه‌ها را پٌر آب کردم و دم دستشویی به صف گذاشتم و سریع به اتاق برگشتم و در جایم دراز کشیدم. سامان از همه زودتر بیدار شد و رفت دستشویی. وقتی برگشت گفت، بچه‌ها زود باشید بیایید ببینید یک نفر آمده و همه آفتابه‌ها را پٌر کرده، دستش درد نکند. بچه‌ها با سر و صدا از اتاق بیرون پریدند و به دیدن صف آفتابه‌ها رفتند. من هم با آنها رفتم تا نفهمند کار من بوده. یکی از بچه‌ها گفت: حالا ما باید از کی تشکر کنیم؟ همه به هم نگاه کردیم و شانه‌هایمان را بالا انداختیم. عباس و علیرضا آمدند کنارم ایستادند و به من لبخند زدند. نگاهشان کردم و سریع رفتم توی اتاق و کتابی برداشتم و وانمود کردم دارم مطالعه می‌کنم. هنوز یک دقیقه نگذشته بود که هاشم از بیرون آمد و نشست کنارم و گفت: ما که دیدیم چکار کردی؟ سرخ شدم و گفتم: تو هیچی ندیدی! هاشم گفت: چرا هم من و هم عباس و علیرضا، آخر باغ داشتیم به سرایدار کمک می‌کردیم شاخه‌ها و برگ‌های اضافه را می‌ریختیم توی چاله، ولی تو متوجه ما نشدی! گفتم: خوب حالا که چی! عباس و علیرضا هم آمدند روبرویم نشستند. عباس گفت: ما هم دوست داریم مثل تو کارهای اینطوری بکنیم، یعنی منتظر تشکر کسی نباشیم. می‌آیی یک گروه با هم درست کنیم؟ با خوشحالی گفتم: باشه. اتفاقاً توی مدرسه هم از این کارها می‌شود کرد. مثلاً قبل از اینکه اول مهر بشود، برویم کمک آقای اسفندیاری برای آماده کردن کلاس‌ها. همان موقع آقای آذری از آشپزخانه با صدای بلند گفت: بچه‌ها کسی تو اتاق هست واسه شستن میوه‌ها بیاید کمک؟هر چهارنفر به هم نگاه کردیم و قبل از اینکه برویم آشپزخانه دست راستمان را روی هم گذاشتیم و با هم گفتیم: یا علی!

نویسنده: پروین مبارک