به نام خدا
محمد امین با صدای مهربان مادر چشمهایش را باز کرد. بلند شد و نگاهی به دور و برش انداخت. خواهر کوچکش راحیل هنوز خواب بود. به دنبال مادرش رفت توی آشپزخانه. مادر به طرف او برگشت و گفت: «عزیزم بدو دست و صورتت را بشوی؛ میخواهم زود میز صبحانه را جمع کنم. آخر امشب عمه و بچههایش افطار میخواهند بیایند خانه ما.»
محمد امین ذوق کرد و با خوشحالی گفت: «صبحانهام را زود زود میخورم و میروم اتاقم را تمیز میکنم.» مادر به او لبخند زد و گفت: «خیلی هم خوب. دیگر چه کمکی میتوانی به مامانت بکنی؟» محمد امین کمی فکر کرد و شانههایش را بالا انداخت. در همین لحظه صدای گریه راحیل کوچولو بلند شد. مادر راحیل را آرام کرد و گذاشت توی بغل محمد امین و گفت: «آفرین پسر خوب. بهترین کمکی که خواستی به من بکنی، نگه داشتن خواهرت است.»
محمد امین برای خواهرش شکلک درآورد و بوسیدش. راحیل با دو تا دندان کوچولویی که درآورده بود به کار برادرش خندید. مادر گفت: «آفرین پسر خوب! خواهرت که سرگرم باشد من هم میتوانم به کارهایم برسم.»
محمد امین راحیل را به مادر داد و با خوشحالی رفت توی اتاق و اسباببازیهای خواهرش را آورد تا با او بازی کند. راحیل کوچولو بعد از کلی بازی، خسته شد و خوابش برد. محمد امین به آشپزخانه رفت. مادرش مشغول آماده کردن سفره افطاری بود. محمد امین پرسید: «مامان من هم میتوانم سبزیها را بگذارم توی بشقاب؟»
مادر با خوشحالی گفت: «آفرین. آفرین! چه پسر ماهی! بله که میتوانی. تو سبزیها را بگذار توی بشقاب، من هم خرماها را میچینم کنار سبزیها.» محمد امین گفت: «مامان سبزیها را که گذاشتم، بعد هم میروم قاشقها را میچینم کنار بشقابها.» مادر صورت محمد امین را نوازش کرد و گفت: «آفرین. چقدر مهربان و دلسوزی عزیزم. فکرش را نمیکردم به این زودی کارهایم تمام شود.»
محمد امین گفت: من خیلی دوست دارم به شما کمک کنم.
مادر پیشانی او را بوسید و گفت: «خدا را شکر که پسر مهربان و خوبی مثل تو دارم. تو هدیه خدا به من و بابا هستی!»
صدای زنگ خانه بلند شد. محمد امین با خوشحالی دوید تا در را به روی مهمانها باز کند.
نویسنده: زهرا زینالپور