دیروز بعد از ظهر، مادرم به همه اعلام کرد و گفت: دیگر از غذای پختنی خسته شدیم. امشب غذای حاضری میخوریم!
من و برادرانم به هم نگاه کردیم و با هم گفتیم: چه خوب!
پدرم گفت: از این بهتر نمیشود!
وقت شام سفره را پهن کردیم. مادرم یک کاسه ماست آورد و چند تکه پنیر و یک کاسه بزرگ هندوانه سرخ با قاچ های بزرگ.
همه با ذوق و شوق سر سفره نشستیم. مادرم گفت: بچهها خوردن شام امشب یک شرط دارد!
پرسیدم: مامان چه شرطی؟
برادرم بزرگم گفت: چه شرطی؟ این هندوانه دارد به من چشمک میزند. ماست را هم که نگو، عاشقش هستم. الآن همه را با هم میخورم و خلاص!
مادرم گفت: اتفاقاً شرطش مربوط به همین چیزی است که گفتی. خودتان انتخاب کنید و تصمیم بگیرید یا نان و ماست بخورید، یا نان و پنیر و هندوانه!
خیلی تعجب کرده بودم. پرسیدم: چرا؟ من دوست دارم همه را با هم بخورم مامان!
پدرم گفت: ساجده جان، اینها را باید جداگانه خورد، اگر با هم بخوریم، معده درد میگیریم. برادرم گفت: هر چه مامان و بابا میگویند باید گوش کنیم! من فقط ماست و نان میخورم. همه با گفتن بسم الله شروع کردیم ؛ ولی من یک چشمم به کاسه ماست بود و یک چشمم به کاسه هندوانه! با خودم گفتم : منکه پنیرش را نمیخورم، اشکال ندارد ماست با هندوانه بخورم، شاید اتفاقی نیفتد! کاسه ماست را کشیدم جلوی خودم و چند قاشق ریختم کنار ظرف غذایم و بعد خیلی آهسته خم شدم و دو تا قاچ بزرگ هندوانه را گذاشتم روی ماستهای ته ظرفم. حواسم به مادرم بود که نبیند میخواهم آن دو را با هم بخورم. خلاصه شام آن شبم شد، یک لقمه ماست و نان و یک لقمه هندوانه و نان. شام که تمام شد، بازی مفصلی با برادرانم کردم و بعد از یکی دو ساعت، خسته شدم و رفتم توی رختخواب. نیمههای شب با دلدرد از خواب بیدار شدم. حال تهوع داشتم. رفتم دستشویی و همه شامی را که خورده بودم بالا آوردم. کمی حالم بهتر شد. مادرم برایم نبات داغ درست کرد و گفت: حرف بزرگترهایت را گوش نکردی ساجده جان! گفته بودیم ماست و هندوانه را نباید با هم خورد. برو بخواب اگر دوباره دلت درد گرفت، من بیدارم، صدایم کن!
مادرم راست میگفت. چقدر خوب بود که به حرفش گوش میدادم و مریض نمیشدم. دولا دولا به رختخواب برگشتم. به خودم گفتم: اگر جلوی خودت را گرفته بودی، الآن با دل درد نمی خوابیدی و میگذاشتی مامان هم راحت بگیرد بخوابد. حرف گوش کن ساجده! حرف گوش کن!
نویسنده:پروین مبارک