به نام خدا
عصر یک روز بهاری، کوثر و مادرش به پارک نزدیک خانهشان رفتند. درختها و گلهای شاداب، پارک را قشنگتر از همیشه کرده بودند.
کوثر بعد از اینکه از وسایل بازی پارک استفاده کرد، از مادرش خواست بروند قسمتی که پر بود از گلهای زیبا و رنگارنگ. او هوا را بو کرد. بوی عطر خیلی خوبی همه جا پخش شده بود. او از دور گلهایی صورتی را دید که تا حالا ندیده بود. به سرعت به طرفشان رفت. کوثر کنار گلها ایستاد و آنها را بو کرد و گفت: «به به! چه بوی خوبی! مامان! اسم این گل چیست؟»
مادر دستی روی گلها کشید و گفت: «گل محمدی! قشنگ است. نه؟» کوثر گفت: «بله، چه بامزه، اسمش شبیه اسم پیامبر است.» مادر یکی از گلها را بو کرد و گفت: «میدانی بوی خوش این گل از کجا آمده؟» کوثر پرسید: «از کجا؟!» مادر گفت: «بدن پیامبر ما همیشه بوی این گل را میداد. به نظر من این گل، خوشبختترین گل دنیاست!» کوثر، شادمان دور باغچه گل چرخید. مادر گفت: «دوست داری تو هم مثل این گل، شبیه پیامبر باشی؟»
چشمهای کوثر از تعجب گرد شد و پرسید: «واقعا میشود؟ آخر چطوری؟» مادر لبخند زد و گفت: «تو همین الان هم شباهتهای زیادی به پیامبر عزیزمان داری. اما هر وقت کارهای خوب بیشتری بکنی، شباهتت به پیامبر بیشتر هم میشود.»
کوثر که خیلی از حرفهای مادرش خوشش آمده بود، گفت: «مثلا چه کارهایی؟»
مادر در جوابش گفت: «مثلا هروقت خوشاخلاقی، مهربانی، به دیگران کمک میکنی، حرف راست میزنی؛ مثل پیامبر میشوی و من خدا را شکر میکنم و میگویم چقدر اخلاق کوثر من، شبیه اخلاق پیامبر شده است!» کوثر خندید و خودش را انداخت توی بغل مادرش و گفت: «واقعا؟ چقدر خوب! نمیدانستم میتوانم شبیه پیامبر باشم.»
فردای آن روز، کوثر وقت برگشتن از مدرسه، خانم همسایهشان را دید. او دستهایش پر از کیسههای میوه و سبزی بود. کوثر با اینکه کوله پشتیاش پر از کتاب و دفتر بود، با خودش گفت الآن میروم به خانم همسایه کمک میکنم. او از خانم همسایه خواست یکی از کیسهها را بدهد تا برایش تا خانهشان بیاورد. خانم همسایه قبول کرد و کوثر کیسه را برایش تا در خانهشان برد. وقتی رسیدند، خانم همسایه از کوثر تشکر کرد و به او آفرین گفت.
کوثر ماجرای کمکش را به خانم همسایه با خوشحالی برای مادر تعریف کرد. مادر او را بغل گرفت و گفت: «آفرین به دختر خوبم! من به تو افتخار میکنم. مطمئنم با این کار قشنگی که کردی، پیامبر هم به تو افتخار میکند. تو با این کارهای خوبت هر روز بیشتر شبیه ایشان میشوی!»
کوثر آن لحظه بهترین احساس دنیا را داشت. حس خوب شبیه بودن به پیامبری که خدا و آدمها خیلی دوستش دارند. پیامبری که خیلی خوب است. خوبتر از هر آدم خوب دیگر!
نویسنده: ساجده کارخانهای