مثل پیامبر عزیزمان

به نام خدا

امروز خانم معلم از خوبی و مهربانی پیامبر(ص) برایمان یک داستان خواند و خیلی از اخلاق ایشان تعریف کرد. چون فردا روز تولد پیامبر(ص) است و معلم می‌خواست پیامبر(ص) را بیشتر بشناسیم و بیشتر دوستش داشته باشیم. خانم معلم به ما گفت حضرت محمد(ص) خیلی با بچه‌ها مهربان بودند، همیشه حرف راست می‌زدند، حیوانات را دوست داشتند و به آدم‌ها کمک می‌کردند. وقتی خانم معلم داشتند از پیامبر(ص) تعریف می‌کردند، همان موقع توی دلم آرزو کردم من هم شبیه پیامبر(ص) بشوم.

نزدیک زنگ تفریح بود. کم کم داشت گرسنه‌ام می‌شد. بالاخره زنگ خورد و من خوراکی‌ام را برداشتم و همراه دوستم فاطمه رفتیم حیاط. ما درباره صحبت‌های خانم خیلی با هم حرف زدیم. من گفتم: «بیا از همین الآن تمرین کنیم ما هم شبیه پیامبر شویم.» فاطمه پرسید: «چطوری؟» کمی فکر کردم، بعد گفتم: «مثلا من نصف خوراکیم را به تو می‌دهم، چون امروز یادت رفته برای خودت چیزی بیاوری.» فاطمه خوشحال شد و خوراکی را از من گرفت. همانطور که داشتیم در حیاط مدرسه راه می‌رفتیم، دیدیم چند تا گنجشک کنار دیوار مدرسه دارند به زمین نوک می‌زنند. من و فاطمه چند تکه از کیکمان را کندیم و ریختیم جلوی گنجشک‌ها و آنها هم تند تند همه را خوردند. من گفتم: «پیامبر(ص) حیوانات را دوست داشت؛ پس حالا ما با هم با غذا دادن به گنجشک‌ها کاری کرده‌ایم که پیامبر(ص) دوست دارد.»

موقع برگشتن از مدرسه، خیلی خوشحال بودم و همه چیز را با ذوق برای مامانم تعریف کردم. مامانم مرا بوسید و گفت: «آفرین ریحانه جان. من به داشتن چنین دختر مهربانی افتخار می‌کنم. چه خوب است نمازت را هم از این به بعد اول وقت بخوانی تا بیشتر از حالا به پیامبر عزیزمان شبیه بشوی.»

نویسنده: شیوا علیزاده