فضای بازی

با شروع اولین روز تعطیلی تابستان، محسن دیگر باید در خانه می‌ماند؛ ساعاتی را که بیدار بود یا تلویریون تماشا میکرد؛ یا نقاشی می‌کشید و یا توپ بازی ‌و گاهی هم به تنهایی تمرین کاراته میکرد؛ ورزشی که دوستش داشت و تابستان پارسال دوره‌اش را دیده بود. محسن وقتهایی را که با توپ بازی میکرد، چندان دوست نداشت؛ چون تا شروع می‌کرد به بازی، همسایه طبقه پایین می‌آمد در خانه‌شان و می‌گفت: توب بازی بسّه. سرمان رفت از سر و صدا!
محسن خیلی دوست داشت برای توپ بازی کردن هیچ کس مزاحمش نشود؛ اما همسایه پایینی‌ها حق داشتند استراحت کنند و سر و صدایی از طبقه بالا به گوششان نرسد.
یک روز محسن که از این وضع خسته شده بود رفت توی آشپزخانه و به مادرش گفت: مامان شما بگو من چطور بازی کنم که همسایه ها اذیت نشوند. مادر محسن در حالیکه سبزیها را می‌شست گفت: الآن کارم تمام می‌شود. بعد از آن بیا برویم به جای دویدن دنبال توپ، آن را به‌هم پاس بدهیم ، اینطوری دیگر سر و صدایی نیست که همسایه‌ها ناراحت بشوند. محسن قبول کرد ولی مادرش فقط زمان کمی توانست با او بازی کند چون باردار بود و تا یکماه دیگر فرزندش به دنیا می‌آمد.
یک روز ظهر که محسن بخاطر دعوای همسایه پایینی بی‌حوصله روی مبل لم داده بود؛ پدرش شاد و خوشحال وارد شد و کلیدی را نشانش داد و گفت: محسن جان مژده، این کلید خانه جدیدمان است. این خانه حیاط دارد و تو به راحتی میتوانی در آنجا توپ بازی کنی. محسن خیلی از این خبر خوشحال شد و از پدر تشکر کرد.
چند روز بعد خانواده محسن به خانه جدید اسباب‌کشی کردند و محسن از این که فضایی برای توپ بازی بدست آورده بود، شادمان شد.

نویسنده: پروین مبارک