به نام خدا
مامان عدس ریخت در کاسهای آب
آنجا دو روزی بودند در خواب
میگفت مامان: «نزدیک عید است،
امسال، سبزه سهم سعید است.»
تا عید مانده ده روز دیگر!
طاقت ندارم ای سبزهی تَر!
مامان درآورد از آب، عدس را
یک کیسه زرد پر شد از آنها
بر کیسه هر روز او آب پاشید
تابید بر آن چشمان خورشید
بر هر عدس بود لبهای خندان
دیدم جوانه روئیده از آن
بشقاب گردی مامانم آورد
آن دانهها را او جابهجا کرد
از راه آمد فصل بهاران
بر سبزه بارید چشمان باران
از «فجر» این را آموختم من
حالا صبورم چون صبحِ روشن
شاعر: بتول محمدی