هست خیلی کم حرف هست خیلی آرام
من ندیدم هرگز بر لبش شوقِ سلام
من ندیدم هرگز خنده بر لب هایش
کوچک است و دلگیر بی گمان دنیایش
در نگاهش هر روز اشکِ حسرت پیداست
ساکت و غمگین است بی نهایت تنهاست
دوست دارد که دلش بشود دریایی
خسته است انگار از اینهمه تنهایی
من شکستم امروز قفلِ لب هایش را
به جهان وا کردم چشمِ زیبایش را
غنچه ی لبخندی بر لبش رویاندم
زیرِ گوشش آرام شعرِ باران خواندم
نم نمِ خنده ی من در دلش غوغا کرد
من شدم با او دوست، او مرا پیدا کرد
شاعر: سیده اعظم جلالزاده میبدی