بر روی یک تپه بلند، کنار جوی آب، درخت سیب بزرگ و تنومندی بود. درخت هر ساله سیب زیادی میداد. سیبهایی که هر کدام ماجرای خودش را داشت. آن سیبها بزرگ میشدند و یکییکی به درون جوی آب میافتادند و به روستای پایین تپه میرفتند. آن سال هم سیب ها بزرگ شده بودند و یکییکی از درخت جدا شده بودند.
اما آخرین سیب هنوز در میان شاخه درخت مانده بود. یکروز صبح وقتی خورشید از پشت کوه بالا آمد، سیب کوچولو نگاهی به خورشید انداخت و گفت: وااای بازم خورشید طلوع کرد! سیب این را گفت و خودش را وسط شاخ و برگهای درخت پنهان کرد. درخت لبخندی به او زد و گفت: سیب کوچولو تو چرا خورشید را دوست نداری؟
سیب کوچولو با عصبانیت گفت: چون خورشید خیلی گرم است و بدنم را داغ میکند.
درخت گفت: درست است، ولی این گرما به خاطر تو است، تازه خورشید خیلی زیبا و مهربان است، بهتر نیست با او دوست شوی و با هم بازی کنید؟
سیب کوچولو گفت: اصلاً دوست ندارم با او دوست باشم، من تا میبینمش، حس میکنم تمام بدنم میسوزد، آن وقت چطور میتوانم با او بازی کنم؟
سیب کوچولو بعد از صحبتش با درخت، خودش را بیشتر در بین شاخ و برگ او پنهان کرد.
درخت که نگران سیب کوچولو بود با ناراحتی گفت: اما عزیز دلم تو دوست نداری مثل خواهران و برادرانت، قرمز و بزرگ بشوی و بتوانی در جوی آب، بازی کنی؟
سیب کوچولو گفت :چرا خیلی دوست دارم اما این چه ربطی به دوستی با خورشید دارد؟
درخت با لبخند گفت: عزیزم این خورشید است که با گرمایش تو را بزرگ و زیبا میکند!
سیب گفت: آخر من از او میترسم.
درخت گفت: اما میتوانی یک بار امتحان کنی، من به تو کمک میکنم.
سیب کوچولو قبول کرد که حداقل یک بار برای دوستی با خورشید تلاش کند.
درخت آرام آرام برگها و شاخههایش را کنار زد. در همان لحظه، خورشید چشمش به سیب کوچولو افتاد و با مهربانی به او گفت: سیب کوچولو تو کجا بودی که من تا به حال ندیده بودمت؟!
سیب درحالی که کمی ترسیده بود گفت: من همیشه بین برگها بودم.
خورشید خندید وگفت: خوب حالا که از بین برگها بیرون آمدهای، دوست داری باهم بازی کنیم؟
سیب گفت: چه بازی؟ خورشید گفت: قلقلک بازی .
خورشید این را گفت و آرامآرام نورش را به بدن سیب کوچولو رساند. سیب قلقلکش شد و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن.
روزها گذشت و سیب هر روز بیشتر با خورشید دوست میشد و بزرگ و بزرگتر میشد. حالا او بزرگترین، قرمزترین و زیباترین سیبی شده بود که آن درخت به خود دیده بود. درخت به سیب گفت: سیب عزیزم، تو دیگر بزرگ شدهای و وقت آن رسیده برای آب بازی به جوی آب بروی، من امیدوارم که تو به دست یک بچه خوب و شاداب درست مثل خودت برسی.
در همان لحظه باد سیب را از درخت جدا کرد و با صدای شالاپ، او در آب افتاد. سیب بعد از کلی آب بازی، رفت و رفت تا به روستا رسید.
بچههای روستای پایین تپه، همراه معلمشان در کنار جوی آب جمع شده بودند و معلم در مورد خورشید و خوبیهایش و اینکه چه کارهایی میتواند در زندگی ما انجام دهد، صحبت میکرد.
در همان لحظه پسر باهوشی سیب را دید و آن را از آب گرفت و به همه نشانش داد و با صدای بلند گفت: خانم معلم مثلاً همین سیب، اگر خورشید نبود این قدر زیبا و بزرگ نمیشد. خانم معلم با لبخند حرف پسر مهربان را تایید کرد و همه بچهها برای او دست زدند.
نویسنده: فاطمه جوهري