من مامان علی هستم. یک شب رفتم کنار پسرم دراز کشیدم تا خوابش ببرد. ماه از پشت پنجره اتاق به ما چشمک میزد. علی گفت: مامان وقتی ماه را میبینم احساس میکنم دو تا چشم دارد نگاهم میکند! به نظرت عجیب نیست؟! بعد یک لحظه فکر کرد و دوباره گفت: اصلا عجیب یعنی چه؟ گفتم: خودت چه فکری میکنی؟ گفت: چیزی که… چیزی که خیلی جدید باشد! صورتش را از طرف پنجره برگرداند به طرف من و گفت: درست است؟ گفتم: بله. مثلا همین ماه یکی از چیزهای عجیب است. علی گفت: ماه را که همیشه میبینیم… جدید نیست! گفتم: خب ماه هم میتواند یک چیزی باشد که با بقیه چیزها فرق دارد و هر شب یک شکل جدید پیدا میکند! یک شب باریک است، یک شب چاقتر میشود. یک شب هم گِردِ گِرد میشود مثل امشب. علی گفت: چه جالب! راستی مامان؟ اصلا ماه به چه دردی میخورد؟ گفتم: راست میگویی واقعاً ما چه نیازی به این ماه عجیب غریب داریم؟ علی گفت: به نظرم شبیه چراغ هست همه جا را روشن میکند. گفتم: درست میگویی اگر ماه نبود شبها زمین خیلی تاریک و بینور میشد… اگر ماه نبود زمین تندتر به دور خودش میچرخید و هوا یا خیلی گرم میشد، یا خیلی سرد. علی چشمهایش را گرد کرد و گفت: نمیدانستم ماه اینقدر مهم است. بعد به هم نگاه کردیم و با هم گفتیم، خدایا شکرت که ماه را برای ما آفریدی.
نویسنده: مرجان شكوري