صدای زنگ مدرسه بلند شد. صادق با عجله کیفش را برداشت تا سوار سرویس بشود. او چند روز منتظر بود دوشنبه بشود، چون قرار بود با خانوادهاش به مهمانی تولد پسردائی صدرا بروند و میخواست گلدان سفالی زیبایی را که قبلاً درست کرده بود، به او هدیه بدهد. صادق هنوز سوار ماشین نشده بود که محمد هم کلاسیاش با عجله خود را به او رسانید و گفت: یادت هست به من قول دادی بودی برایم یک گلدان سفالی درست کنی؟ صادق کمی مکث کرد و پرسید: گفتی برای چه گلدان را میخواستی؟ محمد گفت: میخواهم به پدرم هدیه بدهم … یادت نرودکه فردا آن را برایم بیاوری! صادق اصلاً یادش نمانده بود که قول آن گلدان را به محمد داده است.کمی در چشمهای او خیره شد. خواست ماجرا را بگوید، اما دلش نیامد؛ فقط لبخندی زد و گفت: نگران نباش! و سوار سرویس شد. محمد از پشت پنجره برایش دست تکان داد و از خوشحالی بالا و پایین پرید. صادق حسابی ذهنش مشغول بود و تمام راه مدرسه تا خانه را به این موضوع فکرکرد. او تازه امسال به این مدرسه آمده بود و هنوز دوستان زیادی نداشت. با خودش گفت: اگر بدقولی کنم، یعنی یک دوست خوب مثل محمد را از دست خواهم داد. وقتی به خانه رسید بلند سلام کرد و به سرعت به سراغ وسایل کاردستیاش رفت. مادرش پرسید: صادق جان چه کار میکنی؟ صادق گفت: میخواهم برای تولد صدرا کاردستی درست کنم. او با تعجب پرسید: مگر برای پسردائیات گلدان سفالی درست نکرده بودی. همان که یک هفته پیش کٌلّی برایش وقت گذاشتی؟ صادق ماجرای محمد و تولد پدرش را تعریف کرد و گفت که تصمیم گرفته، به قولش عمل کند و گلدان سفالی را به دوستش بدهد و در یک مناسبت دیگر برای صدرا دوباره گلدان درست کند. مادر از شنیدن این ماجرا بسیار خوشحال شد و در حالیکه با افتخار به پسرش نگاه میکرد،گفت: آفرین صادق جان، با این اخلاق خوبت حتماً به زودی دوستان زیادی پیدا خواهی کرد. روز بعد صادق گلدان را به مدرسه برد. محمد با خوشحالی آن را به دوستان دیگرش نشان داد. چند نفر از بچهها که گلدان را دیدند، خیلی از شکل و رنگش خوششان آمد. آنها باور نمیکردند که صادق خودش به تنهایی آن را ساخته باشد. یکی از بچهها گفت: چقدر هنرمندی… میشود به ما هم یاد بدهی چطوری این را ساختهای؟ صادق که از صحبت با آنها هیجان زده شده بود گفت: تابستان میتوانم به هر کس که دلش بخواهد سفالگری یاد بدهم. بچهها از رفتار و اخلاق صادق فهمیدند او میتواند رفیق خوبی برای آنها باشد. از آن روز به بعد صادق در مدرسه دوستان زیادی پیدا کرد.
نویسنده:طاهره الماسی