به نام خدا

گوشی تلفن را برمی‌دارم و به عمو مسعود زنگ می‌زنم. بعد از سلام و احوالپرسی می‌گویم: «عمو، قرار است برای نیمه‌ شعبان در مدرسه جشن بگیریم. معاون پرورشی مدرسه، برگزاری جشن را به عهده کلاس ما گذاشته‌اند و گفته‌اند که کارها و ایده‌های نو انجام بدهیم. امروز برای برنامه‌ریزی، چند نفر از همکلاسی‌هایم می‌آیند خانه ما. من به دوستانم گفته‌ام که شما همیشه فکرهای خوبی دارید. می‌توانید بیایید و به ما کمک کنید؟» عمو مسعود می‌گویند: «چقدر خوب. چشم‌ سعی می‌کنم بیایم.»
ساعت پنج بعد از ظهر دوستانم یکی یکی می‌آیند. کمی بعد عمو مسعود هم از راه می‌رسند. دوستانم را تک تک معرفی‌ می‌کنم و همه به عمو سلام می‌کنند. عمو هم با روی گشاده سلام می‌کنند و می‌گویند: «خوشحالم که کنار شما هستم، چون پارسا گفته که برای چی اینجا جمع شدید. خب بسم‌‌الله. شروع کنید. هر کسی نظرش را بگوید.» عرفان می‌گوید: «آقا، به نظر من اول از همه باید مدرسه را تزئین کنیم. می‌توانیم از بچه‌ها پول جمع کنیم و هر چه لازم داریم بخریم.» محمدهانی با هیجان می‌گوید: «آره، بعد از تزئین باید به فکر پذیرایی هم باشیم. شربت و کیک و شیرینی بخریم.» سجاد می‌گوید: «آقا به نظرم باید یک برنامه ویژه داشته باشیم. مثلا از یک گروه دعوت کنیم تا برایمان برنامه شاد اجرا کنند. اگر بخواهید می‌توانم به پدرم بگویم تا هماهنگ کنند.»
امیر و سینا و اشکان هم نظراتشان را می‌گویند. عمو مسعود می‌گویند: «پارسا جان خودت نظری نداری عمو؟» می‌گویم: «نه عمو، فکری به ذهنم نمی‌رسد. برای همین از شما خواهش کردم بیایید و راهنمایی‌مان کنید.» عمو می‌گویند: «باشد، اول بگویید اگر بخواهید برای کسی جشن بگیرید و بگویید که دوستش دارید چه کار می‌کنید؟» من می‌گویم: «سعی می‌کنم چیزی را که دوست دارد برایش بخرم… یا کاری که خوشحالش می‌کند انجام بدهم. مثلا روز مادر که می‌شود به مامان بیشتر کمک می‌کنم. او هم خستگی‌اش در می‌رود.» عمو مسعود می‌گویند: «مرحبا. خُب بگویید ببینم امام زمان عجّل‌الله‌فرجه از چه کارهایی خوششان می‌آید؟» عرفان‌ سریع می‌گوید: «خب معلوم است، کارهایی که خدا دوست دارد، مثل راستگویی.» امیر می‌گوید: «مثل رفتار خوب با پدر و مادر و یا کمک به دیگران.» عمو می‌گویند: «بارک‌الله! خب حالا بگویید ببینم امام زمان عجّل‌الله‌فرجه می‌آیند که چه کار کنند؟» سینا می‌گوید: «می‌آیند تا مشکلات را حل کنند که آدم‌ها بهتر زندگی کنند.» همگی با تکان دادن سرمان حرف سینا را تایید می‌کنیم. عمو مسعود می‌گویند: «آفرین، درست گفتی. حالا فکر می‌کنید وظیفه ما به عنوان کسی که منتظر ایشان است، چیه؟» کمی فکر می‌کنیم و همگی می‌گوییم: «برای آمدنشان دعا کنیم.» عمو می‌گویند: «درسته، دعا کردن و جشن گرفتن خیلی خوب است. اما کافی نیست. ما باید علاوه ‌بر انجام کارهای خوبی که گفتید، یک “یا علی” بگوییم و دست به کار بشویم. درست مثل خود امام زمان عجّل‌الله‌فرجه که پرتلاش‌ترین فرد روی زمین هستند، ما هم برای حل مشکلات اطرافمان زحمت بکشیم. اینطوری می‌توانیم دل امام زمان عجّل‌الله‌فرجه را هم شاد کنیم.»
از حرف عمو مسعود، همگی به فکر فرو می‌رویم و سکوت می‌کنیم. عمو مسعود با خنده می‌گویند: «چی شد!؟ پس چرا ساکتید! “یا علی” بگویید. بلند شوید و هر کدامتان یک قدم برای آمدن آقا عجّل‌الله‌فرجه بردارید.» می‌گویم: «یعنی چه کار کنیم عمو؟» عمو می‌گویند: «در مدرسه‌ یا کلاستان چه مشکلی وجود دارد که می‌شود با کمک هم حلش کنید؟» همگی به همدیگر نگاه می‌کنیم. سجاد با ناراحتی می‌گوید: «آقا حیاط مدرسه ما دو تا درخت بیشتر ندارد. نه گُلی، نه چمنی… هیچی!» عمو مسعود می‌گویند: «پیشنهاد شما برای حل مشکل فضای سبز مدرسه چیه؟» ساکت به فکر فرو می‌رویم. امیر می‌گوید: « اگر هر کدام ما یک گلدان از خانه به مدرسه ببریم و در کلاس یا راهرو بگذاریم، این مشکل حل نمی‌شود؟» همگی خوشحال می‌شویم و عمو مسعود می‌گویند: «چه فکر خوبی! حتما حل می‌شود.» بعد ادامه می‌دهند: «دیگر چه مشکلی دارید؟»
سینا با دلخوری می‌گوید: «آقا بچه‌ها در حیاط مدرسه آشغال می‌ریزند. آقا اسفندیاری سرایدار مدرسه، هر چه تذکر می‌دهد اصلا کسی گوش نمی‌کند.» عمو مسعود از ما می‌خواهند راه حلی ارائه بدهیم و وقتی سکوت طولانی ما را می‌بینند می‌گویند: «مثلاً می‌توانید درباره رعایت نظافت، جملات یا احادیثی بنویسید و بچسبانید روی دیوار مدرسه. اصلا چطور است که یک نمایش مخصوص این کار آماده کنید و در روز جشن اجرا کنید. سرایدار مدرسه‌تان هم حتماً از این کار راضی می‌شوند.» همگی از خوشحالی چشمانمان برق می‌زند و می‌گوییم: «چقدر خوب!» عمو مسعود با خنده می‌گویند: «خب، دیگر چه مشکلی دارید؟» محمدهانی می‌گوید: «رنگ و روی دیوار کلاسمان رفته. اگر بشود دیوار را یک رنگ شاد و قشنگ بزنیم عالی می‌شود.» عمو می‌خندند و می‌گویند: «این که برای هفته آینده نشدنی است. اما قول می‌دهم در تعطیلات عید که مدرسه تعطیل است، خودم بیایم‌ مدرسه را با هم رنگ کنیم. البته با هماهنگی مدیر مدرسه‌تان.»
همگی با خوشحالی می‌گوییم: «وای عالی می‌شود!» محمدهانی می‌گوید: «پارسا، عجب عمویی داری، خوش به حالت!» عمو مسعود با تواضع سرش را می‌اندازند پایین و تشکر می‌کنند. من با افتخار می‌گویم: «بیخودی نیست که عموی من مغز متفکر فامیل است.‌» عمو مسعود می‌گویند: «خب دیگر، تعریف و تمجید بس است! بلند شوید که وقت کم است!» همگی با تعجب می‌پرسیم: «یعنی از الان شروع کنیم؟» عمو مسعود می‌گویند: «بله، از همین حالا! زنگ بزنید از بزرگترتان اجازه بگیرید.»
با تلفن عمو مسعود نوبتی به خانواده‌ها زنگ می‌زنیم. محمدهانی برای اجازه گرفتن به پدرش تلفن می‌کند و ماجرا را تعریف می‌کند. پدرش هم که شیرینی فروشی دارند، پشت تلفن می‌گویند که صلواتی برایمان کیک یزدی می‌پزند تا روز جشن بین همه بچه‌ها پخش کنیم. از خوشحالی جیغ می‌زنیم و فریاد می‌کشیم و انرژی می‌گیریم .وقتی همگی از خانواده‌هایشان اجازه گرفتند، عمو یک “یا علی” می‌گویند و به هر کداممان یک وظیفه‌ای می‌سپارند و می‌گویند: «یادتان باشد هر چه بیشتر بتوانید بقیه را هم در کارتان سهیم کنید، لذّتش بیشتر است.» عرفان و سجاد می‌روند از لوازم‌التحریر سر کوچه‌مان، با پولی که از عمو گرفته‌اند، وسایل مورد نیاز را می‌خرند. امیر به کمک عمو مسعود مطالبی درباره نظافت و پاکیزگی آماده می‌کنند و با خط خوش روی کاغذهایی که سینا بُرش می‌دهد، می‌نویسند. محمدهانی و اشکان با هم جعبه‌‌ای درست می‌کنند و بعد از اینکه تزیینش کردند، رویش می‌نویسند: کمک برای جشن نیمه شعبان!
عرفان و سجاد هم با کاغذ رنگی‌هایی که خریده‌اند، از روی الگویی که عمو برایشان از اینترنت جستجو کرده، ریسه‌های رنگی درست می‌کنند. من به حرف عمو گوش می‌دهم و می‌روم پیش خواهر بزرگترم تا او را هم در کار خوبمان شریک کنم. دو تایی می‌نشینیم و یک نمایشنامه خوب درباره رعایت نظافت و نریختن زباله در حیاط مدرسه می‌نویسیم.
با دیدن تلاش‌های دوستانم و عمو مسعود و خواهرم، احساس خوبی پیدا می‌کنم. روز جشن را که تصور می‌کنم می‌خواهم از خوشحالی بال دربیاورم.
حیاطی پُر از گلدان‌های زیبا، ریسه‌هایی که به راهرو بسته‌ایم، نمایشی که بچه‌ها می‌بینند و شربت و کیک یزدی صلواتی می‌خورند. آقا اسفندیاری را بگو که چقدر خوشحال می‌شود. مطمئن هستم جشنمان بهترین جشن می‌شود و همه خوشحال می‌شوند، مخصوصا امام زمان عجّل‌الله‌تعالی‌فرجه.

 

نویسنده: مریم ایوبی راد