داستان «یک شب آرام»

به نام خدا

همیشه هر وقت و هر زمان، هر کاری را که دوست داشتم انجام می‌دادم. اما اولین بار زمانی فهمیدم باید هر کاری را در وقت خودش انجام داد که درست هشت سالم بود. یک شب وقتی پدرم از سر کار برگشت، من توپم را آوردم و به پدرم گفتم: «بابایی، می‌شود با هم فوتبال بازی کنیم؟» پدرم نگاهی به من انداخت و گفت: «علی جان الان وقت مناسبی برای فوتبال‌بازی نیست.» من کمی ناراحت شدم، اما باز فکری به ذهنم رسید؛ برای همین دوباره رفتم پیش پدرم و گفتم: «بابا پس لطفا بیا با هم کُشتی بگیریم، خواهش می‌کنم!»

اما پدرم گفت: «پسرم بهتر نیست بازی‌هایی را امتحان کنیم که آرام‌تر است و هیجان کمتری دارد؟» این بار من خیلی ناراحت شدم، خوب من بازی فوتبال و کُشتی را خیلی دوست داشتم، اما هر چقدر اصرار کردم پدرم قبول نکرد و من با ناراحتی به اتاقم رفتم و خوابیدم. نیمه‌های شب احساس تشنگی کردم. از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم. کمی آب خوردم و وقتی خواستم به اتاقم برگردم، صدای پدر را از اتاق کارش شنیدم. نزدیک‌تر رفتم و متوجه شدم پدرم آهسته مشغول خواندن قرآن است .

کمی تعجب کردم، چون پدرم همیشه با صدای بلند و با صوتی زیبا قرآن می‌خواند، اما آن شب آرام قرآن تلاوت می‌کرد. در زدم و رفتم توی اتاق. پدرم وقتی من را دید با تعجب پرسید: «علی جان چرا بیداری؟» گفتم: «خیلی تشنه‌ام شده بود، کمی آب خوردم. راستی بابا شما چرا این وقت شب قرآن می‌خوانید؟»

پدرم پیشانی‌ام را بوسید و گفت: «علی جان، تو می‌دانی قرآن خواندن، همیشه یک کار با ارزش و خوب است، اما همین کار را وقتی شب انجام بدهی خوب‌تر و با ارزش‌تر می‌شود.» گفتم: «چقدر خوب. ولی بابا چرا این‌قدر آرام و یواش می‌خوانید؟» پدرم گفت: «شب‌ها آهسته‌تر قرآن می‌خوانم تا کسی را از خواب بیدار نکنم.»

گفتم: «یا مثل فوتبال بازی کردن و کُشتی گرفتن که در شب درست نیست و باید روز انجام بدهیم.» پدرم لبخندی زد و گفت: «بله عزیزم، کاملا درست است!» من از پدرم پرسیدم: «بابا اجازه می‌دهی من با شما کمی قرآن بخوانم، اما قول می‌دهم خیلی آرام بخوانم.» پدرم لبخندی زد و گفت: «البته پسرم چه کاری از این بهتر.» آن شب آرام، یکی از زیباترین شب‌های زندگی من بود.

نویسنده: فاطمه جوهری