عنوان: گروه دین یاران (یاوران مسجد)
نویسنده: آسیه سخی
سعید پسر مهربانی است و همیشه حواسش به هم کلاسی هاش هست. محاله کسی ازش کمک بخواد و سعید هر کاری که از دستش بربیاد رو انجام نده!
به مادرش قول داده بود که بعد از مدرسه، نان تازه بخره تا با هم ناهار بخورن، توی صف نانوایی حرف هایی شنید که به شدت ذهنش رو مشغول کرد : دو تا از جوان های محل داشتن با هم صحبت میکردن : امسال برای جشن نیمه شعبان کجا میری؟ – نمیدونم. این محل که خیلی بی رونقه، تو کجا میری؟
سعید در تمام مسیر برگشت به خانه به این سوال فکر می کرد که چرا برای جشن بزرگی مثل نیمه شعبان نباید محله ما رونق داشته باشه؟!
وقتی وارد خانه شد و سلام کرد، مادر از نگاه های سعید که به جای نامعلومی خیره بود فهمید که باز مسئله مهمی ذهنش رو مشغول کرده. ازش پرسید: خدا قوت پسر گلم، چخبر؟
سعید گفت: مامان جونم چرا محله ما نیمه شعبان باشکوه نداره؟؟
مادر با تعجب نگاهش کرد و گفت: چطور شده که به فکر نیمه شعبان افتادی؟
سعید گفت: این عید، یک روز خیلی بزرگ و مهم برای ما شیعه هاست، خیلی مهمه که باشکوه برگزار بشه ولی توی محله ما این اتفاق نمیفته…
مادر گفت: درست میگی… آقا رحمان که زحمت کارهای مسجد رو میکشه خیلی پیره و از پس کارها برنمیاد، کسی هم کمکش نمیده … فکر کنم یه دلیلش این باشه، بنده خدا دست تنهاست…
نگاههای سعید عمیق تر شد…
وقتی برای نماز مغرب به مسجد رفته بود به سمت آقا رحمان رفت و سلام کرد، آقا رحمان دست به کمرش گرفت و به سختی از جاش بلند شد و گفت: سلام آقا سعید گل، پسرم وقت داری وایستی و توی جمع کردن جانمازها به من کمک کنی؟
سعید هم با خوشحالی قبول کرد. همینطور که مشغول جمع کردن بود از آقا رحمان پرسید: آقا رحمان چرا مسجد ما برای نیمه شعبان جشن نمی گیره؟چرا باید اهالی محل به محله های دیگه برن یا اصلا توی اون روز جشنی نبینن؟
آقا رحمان عینکش رو جابجا کرد و گفت: دست روی دلم نذار آقا سعید! این حسرتیه که هر سال نیمه شعبان به دلم میمونه… مشکلاتمون زیاده، من دست تنهام و نمیتونم کارهای پذیرایی یک جشن رو انجام بدم. درثانی، جشن برگزار کردن امکانات میخواد، پول میخواد… مسجد از نظر مالی خیلی اوضاع خوبی نداره تا بتونه امکانات فراهم بکنه …
سعید طبق معمول رفت توی فکر و مدام این جمله رو با خودش تکرار می کرد: ما باید امسال توی مسجد مراسم باشکوهی برای نیمه شعبان راه بندازیم. باید….
با دوستاش قرار گذاشت که فردا بعد از نماز مغرب توی مسجد بمونن و جلسه داشته باشن. سعید شروع به صحبت کرد: بچه ها همونطور که میدونید نیمه شعبان، روز ولادت امام زمان عج هست، امام بزرگ و زنده ما، و همه برای این مناسبت جشن میگیرن ولی محله ما خبری نیست.
میلاد گفت: آره بابا اینجا خیلی بی بخاره، من و بابام که میریم محله داییم، خیلی باحاله و کلی خوش می گذره.
حسن گفت: خوش بحالتون، من که بابام اون روزها هم باید بره سر کار و ما هم نمی تونیم توی جشنی شرکت کنیم. کاشکی مسجد ما هم یه کاری میکرد…
سعید با خوشحالی رو حسن کرد و گفت: خب جلسه امروزمون به همین دلیله، میخواهیم امسال نیمه شعبان بترکونیم!
همه متعجب به سعید نگاه کردن. میلاد گفت: فکر کردی به همین سادگی هاست؟ کلی کار داره، این کار بزرگترهاست. ما از پسش برنمیاییم.
سعید گفت: من مطمئنم که ما میتونیم، هرجایی هم که لازم شد از بزرگترها کمک می گیریم.
حسن گفت: من موافقم و هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم.
سعید با خوشحالی گفت: میلاد برامون بگو جشنی که میری چه مراسم و ویژگی هایی داره تا ببینیم چه کارهایی باید انجام بدیم. میلاد شروع به گفتن کرد و سعید یادداشت میکرد: تزئین مسجد، پذیرایی، مولودی، هدیه های کوچک، سخنران
سعید نفسش رو بیرون داد و گفت: اوووه چقدر کار! باید زودتر دست بکار بشیم. بچه ها اول از همه باید فکر پول درآوردن باشیم، پیشنهادتون چیه؟
رضا که تا الان ساکت بود گفت: خواهر من عروسک های بافتنی و لیف میبافه و من تابستون ها میفروشم، میتونم ازش خواهش کنم الان هم درست کنه و بفروشیم.
حسن هم گفت: من میتونم آخر هفته ها کلاس ریاضی برای بچه هایی که مشکل دارن بذارم و پولش رو بذارم برای این کار…
سعید گفت : پس تا دو هفته دیگه هر چی پول جمع کردید رو بیارید. میلاد میتونی با پسرعموت صحبت کنی بیاد برای جشنمون مولودی بخونه، آخه یادمه توی مراسم های مدرسه خیلی قشنگ می خوند
میلاد گفت: باشه بهش میگم. راستی مادربزرگ من شیرینی های خیلی خوشمزه ای می پزه، میتونیم برای پذیرایی ازش خواهش کنیم برامون بپزه.
سعید با خوشحالی گفت: خیلی خوبه. پیش به سوی جشن نیمه شعبان!
رضا با هماهنگی آقا رحمان، بعد از نماز مغرب و عشا توی حیاط مسجد بساط فروش محصولاتش رو پهن میکرد و بالای سرش هم کاغذی چسبانده بود: برای کمک به برگزاری جشن نیمه شعبان. فروش بد نبود! سعید و حسن هم توی این کار بهش کمک میکردن و خانم ها و آقایون رو به خرید تشویق میکردن و برگه های تبلیغ کلاس حسن رو پخش میکردن.
مادر سعید که تلاش بچه ها رو میدید گفت: من میتونم چند تا پرچم و ریسه برای تزئین مسجد بدوزم . انگار توی محله جنب و جوشی به راه افتاده بود. چند تا از خانم های محل به مادربزرگ میلاد قول داده بودن برای پختن شیرینی کمک کنند. آقا مرتضی میوه فروش محل، دو سبد آلبالو به بچه ها داد تا باهاش شربت روز جشن رو درست کنن.
روزها میگذشت و بچه ها با شور و حرارت زیادی به کارهاشون ادامه میدادن، همکاری اهل محل شگفت انگیز بود. یک هفته تا جشن مونده بود. میلاد با پولی که از رضا گرفته بود مواد اولیه رو تهیه کرد و به مادربزرگش داد. مادر سعید پرچمها و ریسه ها رو دوخت و به مسجد برد. با پولی که از کلاس حسن بدست اومد وسایل پذیرایی خریدن و چند تا ریسه لامپ کرایه کردن. سعید احادیث و آیات زیبایی رو از حاج آقا موسوی پیش نماز مسجد گرفت و روی کاغذهای رنگی با خط خوش نوشت تا به عنوان هدیه به مهمان ها بدهند.
روز جمعه از صبح زود بچه ها رفتن مسجد برای نظافت و تزئین، آقا رحمان انگار چند سال جوون شده بود. بچه ها مشغول جارو زدن بودن که یک دفعه صدای خنده پدرهاشون با آقا رحمان رو شنیدن. پدر سعید گفت: بچه ها بذارید ما هم توی این کار خوب سهمی داشته باشیم، ما اومدیم فرش ها رو بشوریم. شب مسجد برق میزد از تمیزی…
روز عید توی محله غوغایی به پا بود، همه در حال رفت و آمد بودن، مغازه دارها پیاده رو ها رو تمیز میکردن، یک نفر منقل اسپند می آورد و ورودی مسجد میذاشت. زن و مرد، پیر و جوون جمع شده بودن و هدیه های کوچکی رو که گرفته بودن برای هم میخوندن. همه شاد بودن…
حاج آقا موسوی در بخشی از سخنرانیشون گفتن: امام زمان عج نیاز به یار دارن، ما باید امام خودمون را یاری کنیم. یاری امام زمان، یاری دین خداست. ما باید تا میتونیم کارهای خوب انجام بدیم و دیگران رو هم به این کارها تشویق کنیم. آقا سعید و دوستانشون درس بزرگی به ما دادن، ما باید با هم همکاری داشته باشیم و مشکلات محله مون رو با انجام کارهای درست برطرف کنیم.