داستان «کاشف خوبی‌ها!»

                                                                                                                         به نام خدا

هفته پیش خانم معلّم­مان از ما خواست که یک کار جالب انجام دهیم. او گفت: «بچه‌ها، مثل یک کاشف دوست­تان را کشف کنید. هر کسی به دوستش نگاه کند و ببیند چه ویژگی‌های مثبت و نقاط قوّتی دارد. آنها را روی یک کاغذ بنویسد و به دوستش هدیه بدهد. اینطوری او می‌فهمد چه خوبی‌هایی دارد که خودش نمی‌دانسته.» مهدیه با شوق زیادی به من گفت: «زود باش! خوبی‌هایم را زودتر بنویس. می‌خواهم ببینم چه‌ چیزهایی می‌نویسی.» من گفتم: «باشد. اصلا هر کس توانست بیشتر خوبی بنویسد برنده است.» من پنج تا از خوبی‌های مهدیه را نوشته بودم و دیگر فکرم به جایی قد نمی‌داد. یواشکی از مهدیه پرسیدم: «مهدیه، تو چه کارهایی بلد هستی که من خبر ندارم. بگو تا بنویسم.» مهدیه خندید و گفت: «قبول نیست سحر خانم! خودت باید فکر کنی.»
توی کلاس همه با خنده و خوشحالی مشغول نوشتن خوبی‌های همدیگر شده بودیم. صدای همهمه و سر و صدا خیلی زیاد شده بود. خانم معلم گفت: «عجله نکنید بچه‌ها! فرصت دارید تا هفته بعد، خوبِ خوب فکر کنید. می‌توانید بقیه را توی خانه بنویسید.» پرسیدم: «می­‌شود بیشتر راهنمایی کنید؟» خانم معلّم گفت: «بله، مثلا ببینید دوست­تان چه اخلاق خوبی دارد؟ چه هنری دارد؟ کدام درسش بهتر است؟ چه کارهایی را از هر کار دیگری بهتر بلد است انجام بدهد؟»
کل روزهای هفته، من داشتم به خوبی‌های مهدیه فکر می‌کردم و بالاخره همه را توی یک ورق یادداشت ‌کردم.
امروز سر کلاس، معلّم­مان گفت: «بچه‌ها، یک هفته وقت داشتید فهرستی از خوبی‌های دوست­تان را بنویسید. خب حالا همگی آنچه را نوشته‌اید به دوست­تان هدیه بدهید.» من ورقه خوبی‌های مهدیه را توی پاکت قشنگی گذاشته بودم. آن را از توی کیفم درآوردم و به او دادم. دوستم از من تشکر کرد و بعد، فهرستی را که از خوبی‌های من نوشته بود به من داد. در آن فهرست چیزهایی نوشته بود که اصلا تا به آن روز خودم هم نمی‌دانستم آن چیزها، خوبی‌هایم‌ به حساب می‌آید! او نوشته بود: «سحر دختر خوبی است. موقع درس دادن خانم‌ معلّم، بازیگوشی نمی‌کند تا حواسم پرت‌ شود. او نقّاشی­‌اش عالی است. هر چیزی که بلد است را به من هم یاد می‌دهد. دست‌خط خوبی دارد. خیلی لطیفه‌های بامزه بلد است و می‌تواند همه را بخنداند. او محیط زیست را دوست دارد و زباله‌ها را در سطل زباله می‌ریزد. او یک درخت کاشته است.»

فهرست را با دقّت خواندم. برایم خیلی جالب بود، مهدیه آن روز که من از توی حیاط مدرسه زباله‌ای را برداشتم و به سطل انداختم، یادش مانده بود و به عنوان خوبی‌های من نوشته بود. با خودم گفتم چقدر رفتار آدم مهم است، چون همه او را می‌بینند. از مهدیه به خاطر خوبی‌هایی که در من دیده بود، تشکر کردم. فکر می‌کنم او بهترین دوست من است که خوبی‌هایم را مثل یک کاشف کشف کرد و نشانم داد.

نویسنده: مریم ایوبی‌راد