به نام خدا
عصر یک روز سرد پاییزی، زهرا مثل روزهای دیگر از مدرسه به خانه برگشت. پدر هنوز سرکار بود. مادر به رسم همیشگی با عصرانهای گرم به استقبال زهرا آمد. ساعتی از به خانه رسیدن زهرا میگذشت و او که تکالیف فردایش را انجام نداده بود تصمیم گرفت به اتاقش برود و به درسهایش برسد.
قابلمه غذا روی گاز بود و عطر پیاز سرخ شده در فضای خانه پیچیده بود. مادر داشت برای شام غذا درست میکرد و دستش حسابی بند بود. خواهر کوچولوی زهرا هم انگار حوصلهاش سر رفته باشد، مدام گریه میکرد و بهانه میگرفت و نمیگذاشت مادر به کارهایش برسد.
مادر زهرا را صدا زد و به او گفت: «زهرا جان! عزیز مادر، میشه لطفا کمی با خواهرت بازی کنی تا من به کارهایم برسم؟»
زهرا که تازه میخواست تکالیفش را انجام دهد، داشت فکر میکرد که به مادر چه جوابی بدهد که یک دفعه یادش آمد باید در مورد موضوع روزنامه دیواری کلاس فردا با دوستش مریم مشورت کند. با خودش گفت: «وای که چقدر کار دارم. حالا کدام را اول انجام بدهم؟» یاد روش پدرش افتاد که همیشه وقتی کارهایش زیاد میشد آنها را الویتبندی میکرد و به ترتیب اهمیت انجام میداد.
پس شروع کرد به بررسی کارها. برای انجام تکالیف فردا به اندازه کافی وقت داشت. مشورت برای روزنامه دیواری هم چند دقیقه بیشتر وقت نمیبرد. اما مادر همین الان به کمک زهرا نیاز داشت و ممکن بود تا وقتی او کارهای دیگرش را انجام میدهد، برای کمک به مادر خیلی دیر شده باشد.
پس تصمیمش را گرفت. کمک به مادر در همان لحظه، بهترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. پس خیلی زود به آشپزخانه رفت و دست خواهر کوچکش را گرفت و هم بازیاش شد. لبخند رضایت و خوشحالی مادر او را از درستی تصمیمش مطمئن کرد.
نویسنده: ساجده کارخانهای