به نام خدا

با صدای جیرجیر در، بچه‌ها از اتاق خارج شدند. امام علی علیه‌السلام با لباس‌های خاکی وارد حیاط شد. حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها در حال بیرون کشیدن آب از چاه بود. طناب کلفت و بلندی که به دسته سطل وصل بود، دستش را زخم کرده بود. حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها سطل آب را روی زمین گذاشت و نگاهی به دستانش انداخت. امام علی علیه‌السلام جلو آمد و گفت: «فاطمه جان، صبر می‌کردی تا من می‌آمدم و از چاه آب می‌کشیدم.» حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها مقداری آب خنک در کاسه چوبی ریخت و به سمت امام علی علیه‌السلام گرفت و با صورت گشاده گفت: «چه فرقی می کند. علی جان بفرما آب!»
بچه‌ها گرسنه بودند. آنها به سمت پدر دویدند و سلام کردند. امام علی علیه‌السلام رو به همسر مهربانش کرد و گفت: «غذایی برای خوردن داریم؟» حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها دوست نداشت همسرش را شرمنده ببیند؛ سرش را به سمت پسرهایش چرخاند و گفت: «خدا بزرگ است، ان‌شاءالله غذای امروز هم خواهد رسید.»
حسن و حسین علیهما‌السلام با هم مشغول بازی شدند. امام علی علیه‌السلام به سمت کودکانش رفت و دستی بر سر آنها کشید و گفت: «صبر کنید عزیزانم، تا برایتان غذا بیاورم.» سپس کیسه‌ای برداشت و از خانه خارج شد. امام علی علیه‌السلام به دنبال کار می‌گشت تا بتواند دستمزدی بگیرد و با آن پول برای خانواده‌اش غذا تهیه کند. او کوچه‌های مدینه را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشت. آفتاب سوزان مستقیم بر سرش می‌تابید و با هر قدمی که برمی‌داشت یاد گرسنگی فرزندانش می‌افتاد. زیر لب نام خدای مهربان را تکرار کرد و از او درخواست کرد کمکش کند. امام علی علیه‌السلام از شهر خارج شد. در یکی از روستاهای اطراف مدینه، پیرزنی را در مقابل دیوار خراب باغ خرمایی دید. نزدیک رفت و گفت: «سلام و درود خدا بر شما، اینجا منتظر کسی هستید؟»
پیرزن به دیوار باغش اشاره کرد و گفت: «چند وقتی است این دیوار خراب شده است، شب که می‌شود دزدها می‌آیند و خرماهایم را می‌برند. منتظر ایستاده‌ام شاید کارگری از اینجا بگذرد و دیوار خراب را برایم تعمیر کند.» امام علی علیه‌السلام لبخندی زد و گفت: «آن کارگر من هستم. من هم به دنبال کار می‌گردم تا بتوانم غذایی برای خانواده‌ام تهیه کنم.»
امام علی علیه‌السلام عبای کهنه‌اش را در آورد و آستین‌هایش را بالا زد، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و سطل را برداشت و به سمت چاهی که در آن نزدیکی بود رفت و آب آورد و روی خاک نرم ریخت و مقداری کاه به آن اضافه کرد و با کاهگِل آماده شده مشغول ساختن دیوار شد. امام علی علیه‌السلام تشنه شده بود و لب‌هایش از شدت خشکی به هم چسبیده بود. خورشید در حال غروب بود که کار دیوارچینی‌ تمام شد. پیرزن ظرف خرمایی به طرف او گرفت و گفت: «پولی ندارم تا به عنوان دستمزد به تو بدهم. اما می‌توانی این خرماها را به جای دستمزدت برداری.»
امام علی علیه‌السلام مقداری خرما برداشت و داخل کیسه‌اش ریخت و از پیرزن خداحافظی کرد و به سمت خانه به راه افتاد. حسن و حسین و زینب و ام‌کلثوم همگی در حیاط منتظر پدر ایستاده بودند تا برای آنها غذا بیاورد. پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله هم در این فاصله آمده بود به دختر و نوه‌ها و دامادش سر بزند. امام علی علیه‌السلام در را باز کرد و وارد خانه شد. بچه‌ها با خوشحالی به طرف ایشان دویدند و پدرشان را بوسیدند. امام علی علیه‌السلام خدمت رسول خدا صلّی‌الله‌علیه‌وآله رسید و ماجرای آن روز را برایشان تعریف کرد. پیامبر صلّی‌الله‌علیه‌وآله در حضور حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها و فرزندانش فرمودند: «مردی پرتلاش‌تر از علی ندیده‌ام.» بچه‌ها نگاهی محبت‌آمیز به پدرشان انداختند. امام علی علیه‌السلام و خانواده‌اش روی حصیری که در حیاط پهن بود نشستند و مشغول خوردن خرما شدند.

نویسنده: زینب عقلمند