در پایه چهارم، داستان میتواند برای آموزش مفهموم سوره کافرون مفید و مؤثر باشد. اولویت با خواندن داستان است؛ یعنی اینکه داستان را از رو بخوانیم. تعریف کردن داستان یعنی قصهگویی و نیز اجرای نمایش، در اولویت بعد قرار دارند. داستان زیر در مورد تهیه فهرستی از موقعیتهای نه گفتن است.
به نام خدا
من و برادرم سعید با هم دو قلو هستیم و در کلاس چهارم درس میخوانیم. ما در حال چسباندن ورقههای «نه، هرگز» به در کمد کتابهایمان بودیم. مادرم قبل از اینکه بروند بیرون، از من و برادرم خواسته بودند روی کاغذ، فهرست کارهایی را که نباید انجام بدهیم بنویسیم و آن را پشت در کمدهایمان بچسبانیم که هر روز، وقتی میرویم سراغ دفتر و کتابهایمان، آن کاغذ را بخوانیم و یادمان بماند همه مواردی را که نوشتهایم حتما باید رعایت کنیم. به سعید گفتم: «مطمئن هستی که همه چیز را نوشتهای؟» او با شجاعت گفت: «بله که مطمئنم. بیا خودت بخوان.» فهرست «نه، هرگز» برادرم تقریبا کامل بود. او روی کاغذ نوشته بود:
به نام خدا
من سعید سبحانی کلاس چهارم دبستان هستم. من به پدر و مادرم قول دادهام این کارهایی را که نوشتهام، اصلا انجام ندهم:
1- برنامههای تلویزیون را غیر از زمانی که پدر و مادرم اجازه دادهاند، نباید ببینم.
2- وقت بازی، بعد از نوشتن تکالیفم است و تا آنها تمام نشدهاند نباید سراغ بازی بروم.
3- به غیر از روزهای تعطیل، نباید با دوستانم دوچرخه سواری کنم.
4- من اصلا نباید برادر کوچکم را اذیت کنم و گریهاش را دربیاورم.
5- با خواهر و برادرم نباید لجبازی و داد و بیداد و کتک کاری کنم.
6- هیچوقت نباید به بزرگترها بیاحترامی کنم.
7- وقتی مدرسه میروم شبها نباید دیر بخوابم. فقط شبهایی که فردایش تعطیل است، میتوانم بیشتر بیدار باشم.
بعد از خواندن فهرست نه، هرگز سعید، دوباره فهرست خودم را خواندم. خیلی شبیه مال برادرم بود، اما یک فرقهایی با هم داشت. مثلا سعید بعد از ظهرهای جمعه میتوانست با دوستانش دوچرخه سواری کند، من هم روزهای تعطیل اجازه داشتم آشپزی کنم یا با کمک مادرم شیرینی و کیک بپزم.
هر چه فکر کردم مورد دیگری به یادم نیامد تا بنویسم. همان موقع تلفن زنگ زد. یکی از همکلاسیهایم بود که خانهاش چند خانه آن طرفتر از ما است. او از پشت تلفن گفت: «میخواهم برای کاردستی فردا، رنگ گواش و قلم مو بخرم؛ با من میآیی ستاره؟» من گفتم: «نه، مادرم فعلا خانه نیست. باید از او اجازه بگیرم.» دوستم ناراحت شد و گفت: «تو چقدر بچه ننه هستی، حالا مگر چه میشود دو قدم با من تا فروشگاه بیایی که تنها نباشم!» دوباره گفتم: «من بدون اجازه مادرم جایی نمیروم.» دوستم خداحافظی نکرده گوشی را قطع کرد. از رفتارش لجم گرفته بود. من اصلا نمیخواستم حرف پدر مادرم را گوش نکنم. چون میدانستم آنها ما را خیلی دوست دارند و نمیخواهند به بچههایشان آسیبی برسد. همین طور که داشتم فکر میکردم، یادم افتاد که یک مورد از نه، هرگزها را فراموش کردهام بنویسم. به سرعت خودکارم را برداشتم و با خط کج و کولهای پایین کاغذ اضافه کردم: «بیرون رفتن با دیگران، بدون اجازه پدر و مادرم، هرگز.» من و سعید بعد از تمام شدن ماموریتمان، بلند بلند شروع کردیم به خواندن نه، هرگزهایی که نوشته بودیم. بعد دنبال هم گذاشتیم و سر و صدا کردیم و خندیدیم. وقتی مادرم برگشتند و فهرست نه، هرگزهای ما را خواندند، خیلی خوشحال شدند، من و سعید را بوسیدند و گفتند: «میدانستم به این خوبی از پسش بر میآیید. شما بهترین بچههای دنیا هستید.»
نویسنده: سهیلا سرداری