به نام خدا
نورا یک دختر کلاس اولی است و تازه در حال یاد گرفتن حروف الفباست. خودش هنوز نمیتواند کتاب داستان بخواند؛ به خاطر همین از مادرش میخواهد برایش قصه بگوید و کتاب داستان بخواند. یک بار که از مادرش خواست قصهای جدید برایش بگوید، مادر کمی با خود فکر کرد ببیند چه قصه تازه و قشنگی میتواند برای نورا تعریف کند. بعد شروع کرد به گفتن قصه هدهد دانا و گفت:
«شروع قصه با نام خدا
که داده به ما مهربانی را»
هدهد یک پرنده تیز و فرز و دانا بود که یک تاج بالای سرش داشت. یک روز تصمیم گرفت در آسمانها و زمین پرواز کند تا تجربه به دست بیاورد، یاد بگیرد و به داناییاش اضافه کند. اول از بالای یک دریای بزرگ و زیبا عبور کرد که پرندگان دریایی پرواز میکردند و ماهیهای کوچک و بزرگ در درون دریا شنا میکردند. در یک طرف چند ماهی کوچولو داشتند با هم بازی میکردند. از میان آنها، یک ماهی کوچولو که دوست داشت کارهایش را بعدا انجام بدهد و عقب بیندازد، وقتی همه ماهیها شروع به حرکت کردند، تصمیم گرفت بخوابد. ناگهان یک مرغ ماهیخوار متوجه تنبلی ماهی کوچولو شد.
گردن و بالهایش را صاف کرد و به سمت ماهی کوچولو در آب رفت تا او را بگیرد. ماهیهای دیگر متوجه شدند و همه با هم یک صدا فریاد زدند: «فرار کن؛ سریع حرکت کن.» ماهی کوچولو که تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، سریع حرکت و فرار کرد و مرغ ماهیخوار به جای ماهی یک سنگ در منقارش گیر کرد؛ آن را با زحمت پرت کرد و برگشت. ماهی کوچولو که نفس نفس میزد با خودش گفت: «چه اشتباه بزرگی کردم؛ آن موقع که باید با دوستانم حرکت میکردم، داشتم میخوابیدم. خوب شد صدایم کردند و نجاتم دادند. خدا را شکر متوجه اشتباهم شدم.» و رفت تا از دوستانش تشکر کند.
هدهد به پرواز خود ادامه داد و از بیابانها هم گذشت. به یک جنگل سرسبز و زیبا رسید. گنجشکها با هم تمرین پرواز میکردند ولی یک گنجشک چاق و تنبل به حرفهای مادرش گوش نمیکرد. مادر میگفت: «پاشو! باید مثل گنجشکهای دیگر پرواز کردن را تمرین کنی.» اما گنجشک کوچولو با خودش گفت: «ولش کن! فردا پرواز کردن را یاد میگیرم.»
در همان لحظه یک عقاب بزرگ متوجه تنبلی گنجشک شد و به سمت او حمله کرد. گنجشک کوچولو که تازه فهمیده بود چه اشتباه بزرگی کرده و زمان را از دست داده، شروع به باز کردن بالهایش کرد و به پایین درخت پرید.
با خود گفت: «باید سعی و تلاشم را بکنم. اگر همین الان بپرم و پرواز کنم شاید نجات پیدا کنم.» سریع پرید و به پرواز در آمد و از لابهلای درختان عبور کرد. عقاب بیچاره که فکر نمیکرد این پرنده بتواند به این زودی پرواز کند، همانطور که با سرعت گنجشک را دنبال میکرد، به شاخه درختی برخورد کرد و با سر به زمین خورد. با خودش گفت: «عجب گنجشک کوچولوی تیز و فرزی! تا کسی مرا ندیده سریع فرار کنم تا آبرویم بیشتر از این نرود!»
هدهد همانطور که با شنیدن صدای عقاب میخندید، از جنگل گذشت. در میان گلهای زیبا و رنگارنگ، زنبورهای پرتلاش و شادی را دید که شهد گلها را جمع میکردند تا عسل خوشمزه تهیه کنند. در حالی که از این کار لذت میبردند. آنها با تلاش و همکاری و با سرعت به کارهایشان میرسیدند. هدهد با خودش گفت: «بله! واقعا کار و تلاش لذتبخش است و تنبلی و سستی مشکل ایجاد میکند.»
مادر قصهاش را تمام کرد و گفت: «قصه هدهد رسید به پایان، نباشی هرگز تنبل و نادان» نورا بعد از شنیدن این قصه زیبا و قشنگ احساس کرد که خدا به او دو بال سرعت داده که میتواند نتیجه کارهایی را که تنبلی دارد، بفهمد و هرگز تنبلی نکند و کارهایش را به موقع انجام دهد.
نویسنده: فاطمه غیاثوند