داستان نخ کاموا

به نام خدا

ضحی درگوشه‌ای از حیاط خانه مشغول بازی با عروسکش بود. برای عروسکش جشن تولد گرفته بود و یک لباس کوچک شبیه لباسی که مادربزرگ مهربانش برایش بافته بود، به او هدیه داد. مادر ضحی در حالی که تشت لباس‌ها را در دست داشت وارد حیاط شد. در گوشه دیگر حیاط، بچه گربه کوچکی دراز کشیده بود و آفتاب می‌گرفت. مادر لباس‌ها را روی بند پهن کرد و به اتاق برگشت. ضحی سرگرم بازی بود که دید گربه کوچولو کش و قوسی به بدنش داد و یواش یواش به بند لباس نزدیک شد. گربه سعی داشت نخ کاموای لباسی را که مادربزرگ به ضحی هدیه داده بود، بکشد. چند باری بالا و پایین پرید. ضحی با خودش گفت: «اتفاقی که نیفتاد. بعداً مادرم را صدا می‌زنم. تازه دست این بچه گربه هم که به لباس من نمی‌رسد!» تا اینکه گربه موفق شد یک نخ کاموا را از لباس بگیرد. ضحی با خود گفت: «ای وای! بروم مادرم را خبر کنم. اول شمع تولد عروسکم را فوت کنم؛ بعد! تا آن موقع اتفاقی نمی‌افتد.» و مشغول بازی شد. بعد هم وسایل نقاشی‌اش را آورد و مشغول نقاشی شد. کمی بعد دید گربه کمی از کامواهای لباس را کشیده و روی زمین جمع کرده است. ضحی به خودش گفت: «ای وای! همین الان، نقاشی‌ام که تمام شد می‌روم.» دیگر ظهر شده بود. مادر او را برای ناهار صدا زد که به یکباره ماجرای گربه و لباس دوست‌داشتنی‌اش را به‌یاد آورد. متوجه شد گربه دارد نخ کاموای لباس او را حسابی می‌کشد و با آن بازی می‌کند. بچه گربه بخش زیادی از لباسش را شکافته بود. حالا هدیه مادربزرگ آن ‌قدر کوچک شده بود که بیشتر به درد عروسک ضحی می‌خورد تا خودش!

نویسنده: پروین مبارک