داستان من نمازم را نخوانده‌ام!

نماز از جمله بهترین موقعیت‌ها برای اظهار دین و اطاعت از اوامر الهی است. داستان زیر در مورد مقاومت یک دانش‌آموز برای نماز خواندن بین جاده و دغدغه‌اش برای قضا نشدن نماز است.

 

به نام خدا

فصل بهار بود‌. بچه‌های کلاس ششم تمام سال را منتظر فصل بهار بودند. چون قرار بود دانش‌آموزان را به اردوی علمی ببرند. فاطمه هم مانند بقیه بچه‌ها خیلی خوشحال بود. ‌بالاخره روز رفتن فرا رسید. مکان اردو یکی از مراکز ستاره‌شناسی در کویر بود. در راه شیطنت و بازی دانش‌آموزان غوغا می‌کرد. ناگهان فاطمه چشمش از پنجره به خورشید افتاد. یادش آمد که نمازش را نخوانده است. با نگرانی به دوستانش گفت: «ای وای بچه‌ها من نمازم را نخوانده‌ام.» یکی از بچه‌ها گفت: «چرا زمانی که برای ناهار مانده بودیم نخواندی؟» فاطمه گفت: «فکر کردم باز هم در راه می‌مانیم ومن بعدا می‌توانم نماز بخوانم.» مریم از صندلی پشتی بلند گفت: «عیبی ندارد. حالا یک بار نمازت قضا شود که اتفاقی نمی‌افتد. بعدا قضایش را می‌خوانی. انقدر سخت نگیر.» اما دل فاطمه آرام نمی‌گرفت؛ رو به مریم کرد و گفت: «حالا که هنوز وقت هست باید بخوانم تا قضا نشود. نباید نمازم قضا شود.».

دوست صمیمی‌اش که کنارش نشسته بود گفت: «برو به خانم معلم بگو شاید فکری کند.» فاطمه گفت: «آفرین؛ الان می‌روم.» و بعد به سرعت به سمت صندلی خانم معلم رفت و گفت: «اجازه خانم من نمازم را نخوانده‌ام. می‌شود از آقای راننده بخواهید اتوبوس را نگه دارد تا من نمازم را بخوانم؟» خانم معلم گفت: «باید قبلا نمازت را می‌خواندی. راننده فقط برای یک نفر اتوبوس را نگه نمی‌دارد و بقیه را معطل نمی‌کند.» فاطمه باز هم اصرار کرد. اما خانم معلم گفت که راننده موافقت نمی‌کند. فاطمه خیلی ناراحت شد. نگران نمازش بود. کاش نمازش را خوانده بود. ناگهان فکری به ذهنش رسید. بطری آب را از داخل ساک در آورد. سطل کوچکی را که در کنار صندلی‌اش بود برداشت و می‌خواست زیر چادرش آماده وضو گرفتن شود و آستین‌هایش را بالا بزند که خانم معلم او را دید و پرسید: «دختر جان چکار می‌کنی؟» فاطمه پاسخ داد: «می‌خواهم وضو بگیرم تا نمازم را بخوانم.» معلم گفت با تعجب گفت: «در ماشین چگونه می‌خواهی نماز بخوانی؟» فاطمه گفت: «ناچارم نمازم را نشسته روی صندلی اتوبوس بخوانم خانم.» در همین وقت راننده که صدای آنها را شنیده بود و متوجه ماجرا شده بود گفت: «دخترم نگران نباش؛ الان اتوبوس را نگه می‌دارم تا نمازت را بخوانی؛ البته اگر خانم معلم اجازه بدهند.» فاطمه خیلی خوشحال شد؛ به خانم معلم نگاه کرد، او هم لبخند زد. وقتی اتوبوس ایستاد به سرعت پیاده شد و جایی مناسب را که کمی از ماشین دورتر بود انتخاب کرد و شروع به نماز خواندن کرد. در همین وقت بعضی از دانش‌آموزان هم که نماز نخوانده بودند پیاده شدند و مشغول نماز خواندن شدند. وقتی نماز فاطمه تمام شد به اطرافش نگاه کرد و از این که می‌دید دوستانش هم در کنار او نماز می‌خوانند و نمازشان قضا نشده خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد.

نویسنده: طاهره الماسی