داستان محکم بگو نه!

داستان زیر نیز موقعیت‌هایی از نه گفتن را در سطح کلاس اولی‌ها به تصویر می‌کشد؛ بهتر است پیش یا پس از خواندن داستان، ارتباط آن را با سوره مبارکه کافرون برای بچه‌ها روشن نماییم تا آنها بدانند داستانی که شنیده‌اند درمورد چه سوره‌ای و با چه هدفی بوده است.

به نام خدا

دیروز عصر مادرم به من گفت: «سعید جان، من و پدرت می‌خواهیم برویم خرید کنیم و ان‌شاءالله زود برمی‌گردیم. لطفا از خواهرت زهرا مراقبت کن.»

اول کمی ترسیدم که باید در خانه بمانم و مراقب خواهرم باشم، ولی وقتی فهمیدم او آرام خوابیده و همه چیز مرتب است، کمی خیالم راحت شد و گفتم: «باشه. مواظبش هستم. زود برگردیدها!»

بعد از رفتن مادر و پدرم، دفتر مشقم را آوردم و کلمه‌های درس جدید را نوشتم؛ حرف م مانند مادر، آمد، میز. یک صفحه نوشتم، اما کم کم حوصله‌ام سر رفت. فکر کردم بروم توی بالکن تا از آنجا خیابان‌ها و آدم‌ها را ببینم. در بالکن را باز کردم و یواش یواش به نرده‌ها نزدیک شدم. آدم‌ها و ماشین‌ها کوچک شده بودند و من خیلی بالاتر از آنها بودم. یک دفعه حرف مادرم یادم آمد که همیشه به من می‌گفت، اصلا نباید تنهایی بروی توی بالکن؛ چون برای بچه‌ها خطرناک است. با خودم گفتم: «نه سعید؛ نه! نباید اینجا بیایی! مامان گفته بالکن خطرناک است؛ برو داخل.»

زود برگشتم تو و در را بستم و دوباره دفتر مشقم را باز کردم. باید با کلمات درس جدید، جمله‌سازی می‌کردم.

 

در همان وقت یک دفعه صدای زنگ در آمد. خواستم در را باز کنم. از توی آیفون دیدم یک آقای غریبه است. او را نشناختم. می‌دانستم که اصلا نباید در را به روی آدم‌هایی که نمی‌شناسم باز کنم. چون مادرم همیشه می‌گفت بچه‌ها نباید وقتی توی خانه تنها هستند، در را به روی کسی باز کنند. با خودم گفتم: «نه! نباید در را باز کنم.» گوشی آیفون را گذاشتم و دوباره رفتم طرف دفتر مشقم. در همان موقع زهرا از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن. نمی‌دانستم چطوری باید ساکتش کنم. مادرم گفته بود هیچ خوردنی به او ندهم تا خودش برگردد. با خودم گفتم: «نه! من نباید چیزی به زهرا بدهم که بخورد؛ چون نمی‌دانم چه چیزهایی می‌تواند بخورد.»

کنار زهرا نشستم و خواستم سرگرمش کنم. توپم را روی فرش قِل دادم، به توپم نگاه کرد و خندید و شروع کرد به دست زدن. خیلی از این بازی خوشش آمده بود. همینطور که در حال بازی با خواهرم بودم، صدای کلید آمد. به سرعت رفتم طرف در. پدرم چند بسته خوراکی دستش بود. مادرم بوسم کرد و گفت: «ممنون که مراقب خواهرت بودی سعید جان، زهرا از خواب بیدار نشد؟» و من همه اتفاق‌هایی را که افتاده بود برایش تعریف کردم. مامان هم لبخندی زد و گفت: «آفرین. هروقت دیدی یک کاری درست نیست، محکمِ محکم به آن کار بگو نه! مثل امروز که چند بار به کارهای خطرناک گفتی نه. چه پسر خوبی خدا به ما داده؛ حالا بیا برویم نشانت بدهم من و بابا چه چیزهایی برایتان خریده‌ایم.»

 

نویسنده: شیوا علیزاده