قرار گرفتن در موقعیتهای خطرناک و یا موقعیتهایی که باید در آن مقاومت به خرج داد، آشکارا با چیزی مخالفت کرد و این مخالفت را ابراز نمود، میتواند در قالب نمایش توسط دانشآموزان در کلاس اجرا شود؛ همچنین میتوانیم این موضوعات را در قالب داستان به شکلی جذاب برای بچهها تعریف کنیم. در این پایه خواندن داستان از روی کتاب یا متن هم میتواند جذاب باشد.
داستان زیر نمونهای برای نشان دادن قرار گرفتن در موقعیت نه گفتن است؛ موقعیتی که یک خواهر نسبت به کار اشتباه برادر کوچکش مقاومت میکند، مخالفت خود را با کار اشتباه ابراز مینماید و در نهایت این کار سبب بهبود شرایط میشود.
به نام خدا
طاها برادر کوچکترم است. من او را خیلی دوست دارم. با این که هنوز به مدرسه نرفته است، هر وقت من میخواهم مشق بنویسم، او هم کنار من مینشیند و کتابهایش را میآورد و میگوید: «من هم میخواهم مشقهایم را بنویسم.» چند ساعت پیش وقتی در اتاق مشغول بازی بودم، طاها آمد و گفت: «آبجی زهرا بیا مشق بنویسیم.» تا نگاهش کردم دیدم عینک بابا کج و کوله روی چشمش است.
گفتم: «ای وای! داداشی چرا عینک بابا را برداشتهای؟! مگر اجازه گرفتهای؟! یک وقت خراب میشود…» گفت: «بابا خواب است. من هم میخواهم مثل بابا دقت داشته باشم و باهوش باشم تا مشقهایم خوب شود!» تا آمدم بلند شوم و به سمتش بروم دسته عینک را برعکس پیچاند و عینک تقّی صدا داد و دستهاش شکست. ناگهان هر دو ترسیدیم و به همدیگر نگاه کردیم. طاها اشک در چشمانش آمد و گفت: «وای…من نمیخواستم بشکنمش.» میخواستم دعوایش کنم؛ اما دیدم خودش فهمیده است که اشتباه کرده، گفتم: «خب حالا که شکست، بیا با هم ببریم پیش مامان شاید درست بشود.»
با ترس گفت: «نه نه، بیا قایمش کنیم یا بندازیمش آشغالی. اگر هم مامان و بابا پرسیدند بگوییم ما نمیدانیم کجاست.» دستش را گرفتم و گفتم: «نترس داداشی، درست است کار بدی کردی عینک را بدون اجازه برداشتی، اما من میدانم اگر راستش را به مامان و بابا بگوییم و عذرخواهی کنیم، ما را میبخشند.» باز هم آرام نشد و گفت: «آبجی بیا نگوییم دیگر، من میدانم بابا ناراحت میشود.»
اخم کردم و گفتم: «نه، من همیشه راستش را میگویم، حتی اگر کار اشتباهی کرده باشم. چون مامان به من گفته دروغ کلید همه بدیهاست و هرکسی دروغ بگوید کار خیلی بدتری از آن اشتباهش کرده است. بابا ناراحت میشود که عینکش خراب شده، اما اگر دروغ بگویی خیلی بیشتر ناراحت میشود. در حالی که اگر راستش را بگویی حتما به خاطر راستگویی، کار بدت را میبخشد.» کمی آرام شد و گفت: «باشد آبجی هر چه تو بگویی. پس میشود تو هم با من بیایی و با هم به مامان بگوییم.» گفتم: «آره میآیم، تو هم قول بده هیچ وقت دروغ نگویی.»
با هم پیش مامان که در آشپزخانه بود رفتیم. راستش را به مامان گفتیم. مامان بعد از شنیدن حرفهای ما، لبخند زد و گفت: «خیلی ممنونم که خودتان آمدید و به من گفتید چه اتفاقی افتاده است. طاها جان، همین که راستش را گفتی و متوجه اشتباهت شدهای و پشیمانی، برای ما ارزش دارد. بابا که از خواب بیدار شد با هم میرویم و به او بگو و عذرخواهی کن. حتما تو را میبخشد. شاید هم توانستیم با هم درستش کنیم.» طاها لبخند زد و خودش را توی بغل مادرش انداخت.
نویسنده: فاطمه اختردانش