به نام خدا
فلفلی: سلام عمه قزی این گل را برای شما چیدهام.
عمه قزی: از اینکه به یادم بودی ممنونم. اما بگو ببینم این گل را از کجا چیدی؟
فلفلی: از پارک!
عمه: ای دادِ بیداد! چرا این کار را کردی؟ گل و گیاه برای زیبایی و پاکیزگی محیط زندگی ماست و نباید آنها را از بین برد.
فلفلی: عمه جان در پارک خیلی گل بود. من فقط یکی از آنها را چیدم. چون من شما را خیلی دوست دارم و میخواستم با این کار شما را خوشحال کنم.
عمه قزی: ننه جان من میدانم. همین که همیشه به من میگویی مرا دوست داری کافیست. من با گل کندن از پارک خوشحال نمیشوم. اگر دفعه بعد خواستی به کسی گل هدیه بدهی باید با مادرت بروید از گلفروشی تهیه کنید. اگر همه بچهها مثل تو بخواهند یک گل بکَنند و هدیه بدهند، بعد از چند روز دیگر هیچ گلی در پارک نمیماند و شهرمان زشت میشود.
فلفلی: چشم عمه قزی؛ قول میدهم دیگر این کار را نکنم. حالا برای شما یک شگفتانه دارم! میخواهم اسم شما را روی درخت یادگاری بنویسم تا شما ببینید دست خط من چقدر خوب است و اینکه همیشه اسم شما روی درخت دم خانه ما یادگاری بماند.
عمه قزی: از اینکه تو خواندن و نوشتن را یاد گرفتی من خیلی خوشحالم. ولی چرا اسم من را روی درخت بنویسی؟ روی کاغذ بنویس.
فلفلی: نه؛ روی درخت بهتر است. با یک چیز نوک تیز مثل چاقو مینویسم. اسم شما یادگاری میماند و همه شما را میشناسند. ای داد بیداد! این هم شد کار فلفلی؟ عمهجان درخت هم مثل ما جاندار است. اگر پوست درختی زخمی شود از همان راه زخم درخت بیمار میشود. اگر درختها زبان داشتند به ما میگفتند که اگر کسی به ساقهای آنها صدمه بزند کار بدی انجام داده است. درخت آب و غذا را از ریشه به وسیله ساقه به برگ میرساند. مثل اینکه کسی با یک چیزی به پوست بدن شما آسیب بزند. شما به این کار راضی هستید؟
فلفلی: نه نه نه دردم میآید. معلوم است که راضی نیستم! من تا امروز نمیدانستم که درختان هم مثل ما جاندار هستند.
[مربی از دانشآموزان میپرسد دیگر چه آسیبی به درخت میرسد اگر پوست درخت را بکنیم؟ و سپس ادامه میدهد.]
عمه قزی: اگر درختها را دوست داشته باشیم و از آنها خوب نگهداری کنیم آنها فایدههای زیادی به ما میرسانند. درختان و گیاهان باعث میشوند که زندگی خوب و سالمی داشته باشیم. چون آنها اکسیژن سالم برای نفس کشیدن ما تولید میکنند و آلودگیها را از بین میبرند.
حالا به جای اینکه بروی و روی ساقه درخت اسمم را برای یادگاری بنویسی، برو دفتر نقاشیات را بیاور و با آن هنرنمایی که بلد هستی، یک منظره زیبا بکش که در آن یک پسر خوب به نام فلفلی با آبپاش به درختان آب میدهد و برای من بنویس که مرا دوست داری تا یادگاری به خانهمان ببرم.
فلفلی: چشم عمه قزی جان، کفش قرمزی، عمه قزی جان!
عمه قزی: ابروهایش را در هم کشید و از زیر عینک نگاه کرد و گفت: باز گفتی کفش قرمزی؟؟
صبر کن ببینم پسر ناقلا؛ الان خدمتت میرسم.
فلفلی در حالی که عمه قزی به دنبالش میدوید، خندید و پا به فرار گذاشت.
نویسنده:زهره سیفی