داستان «شنیدن کی بود مانند دیدن»

                                                                                                                         به نام خدا

نمایشگاه گل و گیاه، تازه افتتاح شده بود. الیاس، رضا و امیرحسین، تا به حال به بازدید نمایشگاه گل و گیاه نرفته بودند. مادر الیاس تصمیم گرفت تا بچه‌ها را به نمایشگاه ببرد تا زیبایی گل‌ها را از نزدیک ببینند‌.
الیاس داشت آماده می‌شد تا برای بازی پیش دوستانش برود. مادرش گفت: «پسرم! من با مادر رضا و امیرحسین صحبت کرده‌ام و قرار شد با اجازه خانواده­‌شان، پس فردا شما را به نمایشگاه گل و گیاه ببرم.» الیاس از خوشحالی بالا پرید و گفت: «چقدر خوب. ممنون مامان!» مادر الیاس ادامه داد: «به دوستانت خبر بده و از قول من به آنها بگو هرکدام یک نقاشی درباره نمایشگاه گل، که پدر و مادرشان برای آنها تعریف می‌کنند، بکشند و با خودشان بیاورند.» الیاس گفت: «چشم مامان!» و با اجازه مادر، از خانه خارج شد و به طرف دوستانش رفت.

امیرحسین و رضا مشغول بازی بودند. الیاس نفس نفس زنان به آنها رسید و گفت: «بچه‌ها! یک خبر خوب. قرار است پس فردا با مامان من به نمایشگاه گل و گیاه برویم.» امیرحسین و رضا خیلی خوشحال شدند و الیاس را بغل کردند. الیاس ماجرای نقاشی را هم برای آنها تعریف کرد. یک روز قبل از رفتن به نمایشگاه، رضا مدادهای رنگی‌ و دفترش را برداشت و پیش مادرش رفت و گفت: «مامان! می‌­شود لطفا در مورد نمایشگاه گل برایم حرف بزنید. آنجا چه شکلی است؟» مادرش گفت: «آنجا خیلی زیباست‌. نمایشگاه پر است از گل‌های رنگارنگ و جور واجور. بوی گل­های معطّر در فضا پیچیده، شاید پروانه‌هایی را هم ببینی که دور گل‌ها می‌چرخند.» رضا کمی فکر کرد و بعد شروع کرد به نقاشی کشیدن. امیرحسین و الیاس هم از پدر و مادرشان درباره نمایشگاه گل سوالاتی پرسیدند و با توجه به تعریف‌هایی که شنیده بودند نقاشی‌­هایشان را کشیدند.

فردای آن روز، الیاس و مادرش دنبال امیرحسین و رضا رفتند و با هم به طرف نمایشگاه حرکت کردند. ‌آنها با اتوبوس به راه افتادند و به نمایشگاه رسیدند. مادر الیاس گفت: «بفرمایید بچه‌ها‌. این هم نمایشگاه زیبای گل و گیاه!» بچه‌ها به طرف گل‌ها دویدند. بعد از این ‌که کمی دور و بر چرخیدند، مادر الیاس بچه‌ها را صدا کرد و گفت: «خب بچه‌ها! حالا نقاشی‌هایتان را نگاه کنید.» بچه‌ها نقاشی‌ها را از کیف­شان بیرون آوردند و به آنها نگاه کردند. مادر الیاس گفت: «به من بگویید در نمایشگاه گل چه چیزهایی هست که قبل از این‌که اینجا را از نزدیک ببینید، در ذهن­تان به آن فکر نکرده بودید؟»

بچه‌ها در نمایشگاه قدم زدند و با دقّت به همه جا نگاه کردند.
امیرحسین گل‌ها را بو کرد و گفت: «این گل‌ها خیلی خوشبو هستند. من وقتی به دشت گل فکر می‌کردم این بو را حس نکرده بودم.» الیاس به آرامی دستی روی گل‌ها کشید و گفت: «خیلی هم‌ نرم هستند. قبل از این، به نرمی گل‌ها فکر نکرده بودم.» رضا نگاهش را در نمایشگاه چرخاند و گفت: «گل‌ها شکل‌های گوناگونی دارند. رنگ و بویشان هم باهم فرق می کند. من نمی­‌دانستم این همه گل مختلف در دنیا وجود دارد.» یک دفعه صدایی به گوش امیرحسین رسید و گفت: «صدای ویز ویز! اینجا صدای ویز ویز زنبورها را می­‌شنوم که قبلا به آن فکر نکرده بودم.» مادر الیاس گفت: «آفرین بچه‌ها. همه خیلی خوب دقت کردید. فکر می‌کنم حالا که اینجا را از نزدیک دیدید و با دقّت به اطرافتان توجه کردید، چیزهای جدیدی فهمیدید که بدون دیدن و حس کردن، از آنها بی‌خبر بودید. به نظرم حالا می‌توانید نقاشی کامل‌­تری از نمایشگاه گل بکشید. درست می‌گویم؟» بچه‌ها یک صدا گفتند: «بله! و دوباره مشغول بازی و گردش شدند‌.»

نویسنده: ساجده کارخانه‌ای