داستان «شتر خوب محمدجواد»

محمدجواد و خانواده‌اش به تازگی به روستا آمده بودند. او یک بچه شتر زیبا داشت. بچه‌­های روستا برای دیدن شتر محمدجواد به خانه او آمدند. بچه‌­ها از محمدجواد پرسیدند: «چرا اینقدر شترت را دوست داری؟» محمدجواد گفت: «ما قبلاً توی چادرهایی که در صحرا داشتیم زندگی می‌کردیم. پدرم شترهای زیادی داشت و یکی از بچه شترها را به من داد و من با او دوست شدم.» بچه‌ها دلشان می‌­خواست درباره شتر بیشتر بدانند.

محمدجواد گفت: «پدرم درباره شترها چیزهای زیادی یادم داده است. مثلاً شترها آب و غذا کم می‌­خورند و به ما شیر می‌دهند.» محمدجواد دوستانش را به دیدن شترش که در اسطبل نگهداری می‌شد برد. محمدجواد آن­ها را به نوبت سوار بر پشت شترش کرد و توی کوچه‌های روستا چرخاند. یکی از بچه‌ها پرسید: «پشت شتر چرا قلمبه است؟» محمدجواد گفت: «اسم آن کوهان است. پدرم گفته است کوهان شترها مثل ظرف آب و غذا هستند و در بیابان‌ که آب و غذا نیست، شتر از کوهانش استفاده می‌­کند و زنده می‌­ماند.»

محمدجواد دستی به پاهای شتر کشید و گفت: «بچه‌ها نگاه کنید سُم‌های شتر با بقیه حیوانات فرق دارد. سم‌هایش خیلی پهن هستند، چون شتر بیشتر در بیابان و از روی شن‌های نرم حرکت می‌کند.» یکی از از بچه‌ها گفت: «وای بچه‌­ها چشم­‌هایش را ببینید، چه مژه‌­های بلندی دارد!» محمدجواد گفت: «وقتی توی بیابان باد شدید می‌آید، پلک‌­ها و مژه‌های بلند شتر نمی‌گذارند گرد و خاک چشمانش را اذیت کند.» محمدجواد گفت: «بچه‌ها صبر کنید تا یک چیز خوشمزه برایتان بیاورم.»

محمدجواد رفت پیش مادرش و چند کاسه شیر تازه شتر برای دوستانش آورد. بچه‌ها با خوشحالی شیر را خوردند و تشکر کردند. آن­ها بعد از خداحافظی با محمدجواد و شترش به خانه‌های خودشان برگشتند.»

نویسنده: اعظم اختری