داستان «سوپ قرمز»

                                                                                                                         به نام خدا

هادی وارد آشپزخانه شد و به مادرش گفت : «به­ به! همان بویی که خیلی دوست دارم؛ بوی سوپ قرمز! درست حدس زدم مامان؟» مادر گفت: «از کجا می­‌دانی قرمز است؟ شاید بنفش باشد!» هادی گفت: «مامان؟» مادر گفت: «بله» هادی گفت: «یعنی سوپ با برگ کلم بنفش؟» مادر گفت: «شاید هم گٌل بنفشه!» هادی با تعجّب گفت: «سوپ با گُلِ پخته؟ من که تا حالا نخورده‌ام.» مادر چشم­‌هایش را بست و گفت: «حالا بیا چشم‌­هایمان را ببندیم و سوپ سبز را ببینیم که چه چیزهایی می‌­تواند داشته باشد؟» هادی گفت: «دارم فکر می‌کنم چه خوراکی‌­هایی سبز هستند؟ سبزی، کاهو، خیار…» مادر یک قاشق خیالی توی دستش گرفت و آن را آورد نزدیک دهانش و گفت: «حالا می­‌خواهم سوپ سبز را امتحان کنم. وای، خدایا، خیار پخته!» و هر دو زدند زیر خنده. هادی گفت: «مامان، حالا من می­‌خواهم یک سوپ صورتی درست کنم با توت فرنگی و آلبالو.» مادر گفت: «این که شد مربّا!» هادی با شیطنت گفت: «حالا سوپ نارنجی را با چه خوراکی‌­هایی بپزیم؟» با هم گفتند: «خب معلوم است دیگر، هویج!» هادی گفت: «مامان، بیا چشم­‌هایمان را باز کنیم من حسابی گشنه‌ام شده، به نظر شما سوپ قرمز آماده است؟» مادر گفت: «فکر کنم حاضر شده باشد. برویم با هم ببینیم.»

نویسنده: مرجان شکوری