داستان «ستون پنجم»

علی دفترچه یادداشتش را از توی کیفش درآورد؛ چیزی نوشت و دوباره توی کیفش انداخت. سرش را پایین انداخت و رفت. سعید به میثم گفت: «این علی چی می‌نویسه؟» میثم شانه‌هایش را بالا انداخت: «چمیدونم! لابد خوب‌ها و بدها می‌نویسه.» سعید گفت: «بیا یک بار که حواسش نیست، دفترچه‌ رو برداریم.» میثم به سعید نگاه کرد: «مگه خدای نکرده ما دو تا زیادی کنجکاویم؟» سعید خندید: «این ادبت منو کشته! آخه خیلی دلم میخواد بدونم وقتی یکی یه چیزی بارش می‌کنه، چی مینویسه.» سه تایی توی حیاط مدرسه نشسته بودند. یکی از بچه‌ها پیش آنها رفت: «علی! آقای ناظم کارت داره.» علی از جایش بلند شد و رفت. کسی که علی را صدا کرد؛ به سعید و میثم نگاه کرد. لبخند کجی زد: «ستون پنجمه؟» سعید از جایش بلند شد: «برو دنبال کارت. وگرنه …» پسر بچه خندید و رفت. سعید سرجایش نشست: «میگم نکنه …» میثم اخم کرد: «علی و این حرفا؟» کیف علی کنار سعید روی زمین بود. نگاه سعید روی کیف خشک شد. میثم گفت: «این کار رو نکنیا! از نوزادی‌ به من گفتن بی اجازه به وسایل کسی دست نزنم.» سعید چشم‌هایش را ریز کرد. لبخند پهنی زد: «ولی به من از یک ‌سالگی گفتن؛ پس من اینکار رو می‌کنم؛ تو نکن.» میثم دیگر حرفی نزد. سعید آهسته زیپ کیف علی را باز کرد. هر دو به کیف خیره شده بودند. سعید با یکدست، دفتر و کتاب علی را جابجا کرد. علی گفت: «به نظرم اون کیف منه!» سعید و میثم از جایشان بلند شدند. سعید مِن مِن کنان گفت: «اِ… راست میگیا!» میثم سرش را پایین انداخت: «فقط یکم زیادی کنجکاو شدیم؛ ببخشید.» علی سر جایش نشست: «کنجکاو برای چی؟» سعید سرش را پایین انداخت: «خواستیم ببینیم …» حرفش را قطع کرد. علی ابروهایش را بالا برد: «خواستید چیو ببینید؟» میثم خیلی تند گفت: «ببینیم تو چی یادداشت می‌کنی!» علی خندید: «آهان! لابد شما هم فکر کردین من ستون پنجم …» سعید بین حرفش پرید: «ما هیچ وقت فکر نکردیم که تو برای کسی خبرچینی می‌کنی. خودمون همین جوری کنجکاو شدیم. اصلاً ولش کن؛ دیگه مهم نیست.» میثم آهسته گفت: «آقای ناظم چیکارت داشت؟» علی لبخند زد: «می‌خواست فهرست خرابکارا رو بهش بدم!» سعید و میثم به علی خیره شدند. علی خندید: «شوخی کردم! گفت که برای اعیاد شعبانیه میخوان مدرسه رو تزیین کنند؛ زنگ خورد، بمونیم.» سعید و میثم با هم گفتن: «آهان». علی دفترچه یادداشتش را از توی جیب لباسش در آورد: «پس دنبال این می‌گشتین؟» سعید گفت: «اِ… پیشت بود؟» سرش را پایین انداخت: «ببخشید!» علی دفترچه را باز کرد. خندید: «نشونتون میدم. ولی قبل از مرگم جایی نگیدا.» سعید و میثم چشمشان گرد شد. علی دفترچه را به سعید داد. سعید و میثم توی دفترچه را نگاه کردند. میثم گفت: «اینا چیه؟ رمزیه؟» علی گفت: «آره! یه دایی داشتم که شهید شده، توی وسایلش یه همچین چیزی پیدا کردم. پدربزرگم گفت: «وقتی کسی اذیتش می‌کرد اسمشو با کارشو می‌نوشت. اسمشو برای اینکه براش دعا کنه. کارشو برای اینکه خودش انجامش نده. منم دیدم کار جالبیه.» میثم گفت: «چه جالب!» سعید دفترچه را ورق زد: «این سعید که سر دوستش داد زده، منم؟» علی دفترچه را گرفت. لبخند زد: «سعید که زیاد داریم». سعید نیشخند زد: «یعنی من داد زدم؟ کِی بوده؟ شایدم من نبودم. برای چی داد زدم؟» علی جلوی دهان او را گرفت: «بسه بیا بریم. الان کلاس شروع میشه.»

نویسنده: سمیه خالقی