دانشآموزان پایه پنجم باید از سوره کافرون بیاموزند که نشانههای دینداری را اظهار نمایند و برای این کار در حد خودشان قاطعیت به خرج دهند. برای پنجمیها بهتر است داستان را از روی متن اصلی آن بخوانیم.
دو داستان زیر با محوریت موضوع اظهار نشانههای دینداری و پایبندی به اوامر الهی نگاشته شدهاند؛ به همین داستانها میشود سر و شکل دیگری داد و آنها را در قالب «قصهگویی» برای بچهها تعریف کرد. حتی بچهها میتوانند آنها را به صورت نمایش اجرا کنند.
یکی از مواضع اظهار دینداری و نشانههای دینی، ماه رمضان و روزه گرفتن است که زمینه مناسبی برای اعلام موضع نسبت به شعائر دینی است. داستان زیر یک نمونه از چنین رفتاری را به تصویر کشیده است.
زنگ تفریح خورده بود و بچهها داشتند یکی یکی از کلاس خارج میشدند. ستاره همانطور که پشت میزش نشسته بود، توی کیفش را گشت و کتاب شعر زیبایش را به اسم «دوست خوب من، خدا» بیرون آورد و مشغول مطالعه شد. شادی، همکلاسی بغل دستی او نیز از کیفش یک ساندویچ چاق و چله در آورد و لبه کیسهاش را تا زد و به طرف ستاره گرفت. بوی خوش کوکوسبزی توی کلاس پیچید. ستاره نفس عمیقی کشید و به خواندن کتاب شعرش ادامه داد. شادی گفت: «یک گاز بزن ستاره، کوکوسبزیهای مامانم خیلی خوشمزه است!» ستاره نگاهی به ساندویچ کرد و گفت: «از بوی خوبش معلوم است. اما من روزه هستم.»
شادی جلوتر آمد و ساندویچ را نزدیک بینی ستاره گرفت و گفت: «حالا یک گاز بزن. مامانت که اینجا نیست ببیند داری چیزی میخوری!» ستاره با دست ساندویچ را پس زد و اخمهایش را در هم کرد و گفت: «مگر باید مامانم اینجا باشد که روزهام را نشکنم؟» شادی ساندویچش را سر به ته کرد و دوباره به طرف ستاره گرفت و گفت: «آها فهمیدم؛ فکر میکنی دهنی شده. خب بیا از تهش بخور!» ستاره دست شادی را کنار زد و گفت: «من کوکو سبزی را دوست دارم. اما خدا و مامانم را خیلی بیشتر از ساندویچت دوست دارم.» شادی متعجب به او نگاه کرد و گفت: «اصلا تو چرا روزه گرفتهای؟ مگر روزه گرفتن فقط مال بزرگترها نیست؟»
ستاره کتاب داستانش را بست و گفت: «من سه سال است که روزه میگیرم. مگر تو روزه نمیگیری؟» شادی به خودش کش و قوسی داد و لب و لوچهاش را پاک کرد و گفت: «آخر من خیلی زود به زود تشنه و گرسنه میشوم. همین حالا آنقدر دلم آب میخواهد که نگو.» ستاره گفت: «من هم مثل تو تشنهام. اما ما به سن تکلیف رسیدهایم و باید حرف خدا را گوش کنیم.» شادی به ساندویچش نگاه کرد و بعد از کمی تامل، سر کیسهاش را بست و گفت: «تو راست میگویی ستاره. اما قبول داری روزه گرفتن سخت است؟»
ستاره گفت: «آره قبول دارم سخت است. در عوض وقتی روزه میگیری خدا و مادر و پدرمان از ما راضی هستند. این برایت مهم نیست؟» شادی ساندویچ نیمخوردهاش را توی کیفش گذاشت و با خنده گفت: «قبول. امروز نمیروم آب بخورم ببینم چقدر میتوانم تشنگی را تحمل کنم. شاید من هم مثل تو فردا روزه گرفتم.»
نیم ساعت به افطار مانده بود که ستاره با بوی خوش کوکوسبزی از خواب بلند شد. مادر در حالی که پیشبند خوشرنگی زده بود و کفگیر کوکو توی دستش بود، از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سر ستاره ایستاد. ستاره با خوشحالی پرسید: «از کجا میدانستید امروز هوس کوکو سبزی کرده بودم؟» مادر روی دو زانو نشست؛ بوسهای از لپ دخترش گرفت و با خنده گفت: «از آنجا که امروز خودت تعریف کردی همکلاسیت یک ساندویچ چاق و چله خوشمزه تعارفت کرد و تو چون روزه بودی از آن نخوردی.» ستاره دستش را دور گردن مادر حلقه کرد و گفت: «اما من که اسم نیاوردم. پس شما از کجا فهمیدید!؟»
مادر دوباره او را بوسید و گفت: «لازم نبود اسم ساندویچ را بیاوری، وقتی گفتی خیلی خوش عطر بود و دهانم را آب انداخت، فهمیدم منظورت کوکوی سبزی است. چون تو همیشه یکی از طرفداران پر و پا قرص این غذا هستی، عزیز دلم!»
ستاره با نگاه به ساعت روی دیوار، به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. صدای خوش قرآن پیش از اذان، فضای خانه را پر کرد. دقایقی بعد مادر سر میز افطاری، در حالی که از دیس کوکوی تزیین شده، تکهای توی بشقاب ستاره میگذاشت، از اتفاق خوبی که امروز برای دخترش افتاده بود صحبت کرد. پدر، دستی به سر و موی ستاره کشید و از اینکه توانسته بود به دوستش نه بگوید و با این کار مهمش خدا را راضی نگه دارد، به او آفرین گفت.
نویسنده: سهیلا سرداری