داستان زیادهای خوب، زیادهای بد

در فصل بهار کوه های اطراف جنگل سبز، از همیشه زیباتر می شدند و اهالی جنگل دوست داشتند به آنجا بروند و آن همه زیبایی را از نزدیک ببینند. یکی از روزهای خوب بهاری قرار شد زبرک خرگوشه و  دوستانش با همراهی آقای قوی پنجه، پدر خرس قهوه ای  به یکی از کوه های اطراف جنگل بروند. روز قبل از حرکت، آقای قوی پنجه به بچه ها گفت: هر کس همراه خودش مقداری آب و  خوراکی و یک کیسه برای جمع کردن سبزی های کوهی بیاورد. من فردا بعد از طلوع خورشید، زیر درخت بزرگ بلوط منتظرتان هستم.

آن شب  زبرک خرگوشه، کوله پشتی بزرگی را برداشت و توی آن دو، سه بطری آب، انواع و اقسام خوردنی، لیوان، کاسه، بشقاب، قاشق و چنگال، اسباب بازی و بالش و ملافه  جا داد و آنقدر کوله اش را  پر کرد که نزدیک بود پاره شود. بابا خرگوشی وقتی کوله را دید به زبرک گفت: پسرم فکر نمی کنی نیاز به  بردن این همه وسایل  نیست ؟ آیا همه ی این ها برای کوه نوردی فردا لازم است؟ زبرک جواب داد: بله بابا خرگوشی. همه شان لازمند. بابا خرگوشی گفت: خیلی خب! ولی حواست باشد  کوله  سنگین  ممکن است حرکتت را  کند کند و تو از گروه جا بمانی.

صبح شد و خورشید کم کم در آسمان بالا و بالاتر رفت. بچه ها زیر درخت بزرگ بلوط جمع شدند. آقای قوی پنجه، گروه را به سمت کوه هدایت کرد. آنها پس از کمی پیاده روی، به دامنه کوه بلند و سرسبزی رسیدند‌. زبرک خیلی زود احساس خستگی کرد و نتوانست پا به پای بچه ها حرکت کند. خرس قهوه ای گفت: چی شده زبرک؟ چرا آنقدر یواش راه می روی؟ زبرک گفت: چیزی نیست. شما بروید، من پشت سرتان می آیم.

زبرک، خرگوش  زرنگ و تند و تیزی بود که هیچ وقت از دوستانش جا نمی ماند. آن روز وقتی آقای قوی پنجه دید زبرک از بقیه عقب تر است و خیلی کند حرکت می کند، تعجب کرد. اما با دیدن کوله ی او حدس زد  علت آهسته حرکت کردن زبرک از  سنگینی وسایلش است. او به طرف زبرک رفت و پرسید: چی شده زبرک جان؟ چرا امروز آنقدر آهسته راه میایی؟ زبرک گفت:  انگار کوله ام را زیادی پر کرده ام. آقای قوی پنجه پرسید: خب بگو ببینم چه وسائلی با خودت آورده ای؟  زبرک وسایلی را که همراهش آورده بود، یکی یکی نام برد. آقای قوی پنجه  خندید و گفت: زبرک جان! این همه وسائل برای کوه نوردی لازم نیست. من گفتم چیزهای ضروری را با خودتان بیاورید. مقداری آب و خوراکی و چند کیسه کافی بود.

آقای قوی پنجه  برای اینکه خستگی زبرک در برود از بچه ها خواست بایستند. او  بهتر دید در حالیکه همگی دارند استراحت می کنند، مطلب مفیدی به بچه ها یاد بدهد. به همین خاطر از آنها پرسید: بچه ها شما می دانید چه چیزهایی زیادش خوب است و چه چیزهایی زیادش خوب نیست؟ فندقی سنجابه گفت: گردو، فندق و بلوط. هرچه زیاد تر باشد  بهتر است. آقای قوی پنجه خندید و گفت: اگر نخواهی همه شان را یک جا بخوری و آن ها را برای روزهای آینده ذخیره کنی، خوب است. روبی روباهه گفت: اسباب بازی! هرچه بیشتر بهتر‌ است. آقای قوی پنجه گفت: بستگی به اسباب بازی اش دارد. اگر  اسباب بازی ها به رشد فکر و خلاقیتت کمک کند، خوب است، اما اگر  فقط دوست داشته باشی تعدادشان زیاد باشد، اصلا برایت فایده ای ندارد. ببری گفت: من  برای خودم از توی جنگل سنگ های مختلف جمع می کنم و با آن ها چیزهای جور واجور می سازم. آقای قوی پنجه گفت: آفرین ببری. چون تو با سنگ هایت  وسایل مختلف می سازی و برایت فایده دارند، پس زیاد بودن سنگ ها چیز بدی نیست. زبرک گفت: زیاد بودن وسائل کوله برای کوه نوردی اصلا خوب نیست. آقای قوی پنجه با مهربانی دستی به سر زبرک کشید و گفت: بچه ها،  زیاد بودن بعضی چیزها، درست مثل زیاد بودن وسائل کوله ی زبرک، فقط باعث درد سر است و فایده ای ندارد.

آقای قوی پنجه بعد از استراحت بچه ها فرمان حرکت داد و برای اینکه به زبرک کمک کرده باشد،  کوله او را روی دوش خودش گذاشت . آنها مقداری  راه رفتند و به قسمت گیاهان کوهی رسیدند. آقای قوی پنجه  به بچه ها گفت:  از اینجا به بعد، گیاهان خوب و پرفایده ای روی کوه سبز شده است‌. لطفا کیسه هایتان را در بیاورید و از این‌ گیاهان جمع کنید. زبرک پرسید: اگر از  این گیاهان مفید زیاد جمع کنیم خوب است؟ آقای قوی پنجه خندید و گفت: بله خوب است، اما نه آنقدر زیاد که بی استفاده بماند و خراب بشود و مجبور شویم آنها را دور بریزیم!

آن روز زبرک و دوستانش از آقای قوی پنجه  مطالب بسیار خوبی یاد گرفتند و فهمیدند جمع کردن چه چیزهایی خوب است و جمع کردن چه چیزهایی بی ارزش و بی فایده  است.