داستان «زندگی خوب با قرآن»

                                                                                                                         به نام خدا

نیمه شهریور ماه بود. پدر ساره وقتی به خانه برگشت گفت: «امروز رفتنمان به کنیا قطعی شد، تا یک ‌ماه فرصت داریم کارها‌یمان را انجام دهیم.» ساره پرسید: «پس تکلیف مدرسه من چه می‌شود؟» مادر گفت: «خب، آنجا هم می‌روی مدرسه!» ساره گفت: «آخه من زبان کنیایی بلد نیستم و دوستی هم ندارم که بفهمد چه می‌گویم.» پدر خندید و گفت: «ساره جان مأموریت کاری است دیگر. یک سال است داری کلاس زبان می‌روی و زحمت می¬کشی برای چنین روزی، چاره‌ای نداریم جز اینکه با شرایط جدید بسازیم. ان‌شاءالله با اخلاق خوبی که داری، خیلی زود دوست هم پیدا می‌کنی.»
یک ماه بعد ساره و خانواده‌اش به کشور کنیا سفر کردند و در یکی از خانه‌های پایتخت مستقر شدند. پدر ساره هر روز برای تدریس قرآن به حوزه علمیه آنجا می‌رفت و ساره هم در مدرسه‌‌ای‌ که بعضی شاگردانش مثل او خارجی‌ بودند ثبت نام کرد. معلم‌ها به زبان انگلیسی درس می‌دادند و ساره با ادامه کلاس‌های زبانش به صورت مجازی، کم و بیش می‌توانست درس‌‌هایی را که معلم می‌داد بفهمد. ساره توی مدرسه هیچکس را نمی‌شناخت، اما خیلی زود با زبان ایما و اشاره توانست با هم‌کلاسی‌هایش ارتباط برقرار کند. او هر روز مقداری خوراکی توی کیفش می‌گذاشت و زنگ‌های تفریح به دوستان جدیدش می‌داد.
ساره از کودکی توسط پدرش با کتاب قرآن آشنا شده بود. پدرش همیشه به او می‌گفت: «قرآن راه زندگی کردن درست را به ما یاد می‌دهد و ما با آموزش‌های کتاب خدا می‌توانیم هر جا که هستیم در کنار مردم با صلح و دوستی و رفاقت و مهربانی زندگی کنیم.» یکی از دوستان ساره اسمش آنّا بود و خانه‌اش در مسیر خانه ساره بود. آنها هر روز با هم به مدرسه می‌رفتند. آنّا زبانش کمی می‌گرفت و بعضی از بچه‌ها به او می‌خندیدند. ساره طبق آیات قرآن می‌دانست که نباید هیچ کس، انسانی را مسخره کند. او با مهربانی به دوستانش تذکر داد که دست از کارشان بردارند. آنّا از اینکه ساره حمایتش کرده بود، خیلی خوشحال شد.
ساره درس ریاضی‌اش خوب بود. او بعد از ظهرها به دو، سه نفر از هم‌کلاسی‌هایش که در این درس ضعیف بودند، ریاضی یاد می‌داد و کمکشان ‌کرد امتحانشان را خوب بدهند. یک ‌ماه از آمدن ساره به مدرسه می‌گذشت. قرار شد برای کلاس نماینده تعیین کنند. معلم اسم داوطلبان را روی تخته نوشت و از بچه‌ها خواست به فرد مورد نظر خودشان رأی بدهند. جلوی اسم ساره بیشترین ضربدر خورده شد و او با ناباوری دید که بالاترین رأی را برای نمایندگی کلاس آورده است. معلم گفت: «یکی از دانش‌آموزان بیاید اینجا و توضیح دهد که چرا ساره بیشتر از همه رأی آورد.»
آنّا دستش را بالا برد و گفت: «چون در این مدّت ساره نه با کسی دعوا کرده و نه کسی را مسخره کرده است. من خیلی او را دوست دارم.» مَگی از آخر کلاس دستش را بالا برد و گفت: «من و ماری و آنژلا ریاضی‌مان خوب نبود، ساره هر روز بعد از ظهر با ما ریاضی کار کرد و توانستیم در اولین امتحان نمره خوبی بگیریم.» معلم و بچه‌ها برای ساره دست زدند و از او خواستند چند جمله برای آنها حرف بزند. ساره که هنوز خیلی خوب نمی‌توانست به انگلیسی صحبت کند، رفت پای تخته و گفت: «راهنمای من کتاب قرآن است. خداوند بهترین راه دوستی با دیگران و داشتن اخلاق خوب را در قرآن به ما یاد داده است. از اینکه به من رأی دادید متشکرم و همه سعی خودم را می‌کنم طبق دستورات قرآن به وظایف خودم عمل کنم.»

نویسنده: پروین مبارک