به نام خدا
اسم من سیما است. حلما و حورا دختر خالههای دو قلویم هستند که دو سال از من کوچکترند. ما خیلی با هم دوست هستیم و هفتهای چند بار به خانه هم میرویم تا با هم توی حیاط بازی کنیم. یک روز که به خانهشان رفتم، مثل همیشه نیامدند توی حیاط. از خالهام پرسیدم: خاله جان حلما و حورا خانه نیستند؟ خالهام گفت: چرا عزیزم توی اتاق هستند، آنها دارند خودشان را برای یک مسابقه آماده میکنند. بیصدا وارد اتاق شدم. حلما پشتش به من بود. چشمانش را از پشت سر گرفتم و گفتم: که اینطور، حالا میخواهی مسابقه بدهی، زود باش بگو ببینم این مسابقه چی هست و کِی هست؟ حلما سرش را به چپ و راست تکان داد، انگشتانم را از روی چشمانش برداشت و گفت: صبر کن، چقدر داری تند تند سوال میپرسی. قرار شده من و حورا یک مسابقه قرآنی بدهیم. من باید تا یک هفته دیگر دو تا سوره از قرآن حفظ کنم و حلما باید اسم دوازده امام را به ترتیب از حفظ بگوید.
پس از اینکه فهمیدم دخترخالههایم قرار است چه مسابقهای بدهند؛ پرسیدم: حورا کجاست؟ حلما گفت: توی آن یکی اتاق در حال تمرین است. زود به اتاق دیگر رفتم. حورا دفتری توی دستش گرفته بود و بلند بلند داشت، اسم امامان را حذف میکرد. تا وارد شدم، با خوشحالی گفت: سیما بیا دفترم را بگیر ببین من اسمهای امام اول تا امام پنجم را درست میگویم یا نه؟ دفتر را گرفتم و یکییکی اسمها را پرسیدم. حورا همه را درست جواب داد. گفتم: حالا چه کسی قرار است داور مسابقه بشود؟
حورا گفت: پدربزرگمان. او گفته است که روز جمعه همه خالهها و عمهها و داییها و عموها بیایند باغش، تا آنجا مسابقه را برگزار کنیم.
روز جمعه رسید. پدربزرگ و مادربزرگ، دیوارهای اتاق را کاغذهای رنگی چسبانده بودند. میز بزرگی هم گذاشته بودند وسط اتاق که رویش پر بود از شیرینی و شکلات و میوه.
مسابقه شروع شد. اول حلما شروع کرد. او سورههای ناس و فلق را خیلی خوب از حفظ خواند. همه با صلوات تشویقش کردیم. حلما خندان سر جایش نشست. حورا شعر قشنگی را که اسم تمام امامان تویش بود از حفظ خواند و برای او هم، صلوات فرستادیم.
حالا نوبت پدربزرگ رسیده بود که برنده را اعلام کند و به او جایزه بدهد. او روبروی ما ایستاد و حلما و حورا را با هم صدا زد. من تعجب کردم، نمیدانستم برنامه پدر بزرگ چیست؟ آخر همیشه مسابقهها یک برنده داشت.
در این فکر بودم که پدربزرگم گفت: من هر دو نور چشمانم را برنده اعلام میکنم چون قرآن و ائمه در واقع یکی هستند، اما در دو اسم جداگانه. ما هر وقت قرآن میخوانیم مثل اینکه داریم حرف امامان را میخوانیم و هر وقت در کتابها سخنان ائمه را میخوانیم، انگار داریم قران میخوانیم و این دو هیچ فرقی با هم ندارند. حرف امام و خدا یکیست و آن هم عمل کردن به قرآن و گوش کردن به آیههای باارزش کتاب خداست. حلما و حورا هر دو کارشان را خوب انجام دادند و هر دو برنده این مسابقه هستند. پدربزرگ از روی میز هدیههای آنها را که یک دفتر و یک بسته مدادرنگی بود برداشت و به حلما و حورا داد و همه هر دو را دوباره تشویق کردیم.
غروب شده بود و میخواستیم برگردیم خانه. همانطور که داشتیم با همه خداحافظی میکردیم. پدربزرگ مرا صدا زد و گفت: سیما جان، شما هم چون میروی کلاس خوشنویسی، هفته آینده یک سوره قرآن را با خط خوبت بنویس تا آن را به دیوار اتاق باغ بزنم. از حرف پدربزرگ خوشحال شدم و به او قول دادم هفته دیگر با تابلوی خوشنویسی قرآن به باغش بیایم.
نویسنده: پروین مبارک