داستان «دست‌هایی که بوی مهربانی می‌داد»

                                                                                                                         به نام خدا

بابابزرگ نشسته بودند توی اتاق و اسکناس می‌شمردند. کنارشان نشستم و با چشمان‌ گرد شده گفتم: «وای چقدر پول! خیلی زیادند! اجازه می‌دهید من هم بشمارم بابابزرگ؟» بابابزرگ خندیدند و گفتند: «بیا حسنا جان، بیا هزار تومانی‌ها را بشمار ببین چقدر می‌شود. فقط دقت کن که درست بشماری.» از اینکه بابابزرگ اجازه دادند من هم پول‌ها را بشمارم خیلی خوشحال شدم. چون شمردن چیزهای مختلف را دوست دارم.‌ مثل شمردن قدم‌هایی که از خانه تا مدرسه برمی‌دارم.
همینطور که اسکناس‌ها را می‌شمردم بابابزرگ گفتند: «راستی به امیرحسین ریاضی یاد دادی؟» با ناراحتی گفتم: «من یاد می‌دهم بابابزرگ، اما فایده‌ ندارد، امیرحسین یاد نمی‌گیرد.» بابابزرگ گفتند: «مطمئنی که فایده ندارد؟»
اسکناس‌ها را کنار گذاشتم و گفتم: «بله، چون هر چقدر برایش ساعت را توضیح‌ می‌دهم یاد‌ نمی‌گیرد. با حروف نوشتنِ اعداد هم خیلی برایش سخت است. من که فکر می‌کنم واقعاً فایده‌ای نداشته باشد.» بابابزرگ گفتند: «اینطوری نگو دختر جان، من مثل تو فکر نمی‌کنم، اگر کمی صبر و حوصله کنی بالاخره زحمت‌هایت نتیجه می‌دهد، قول می‌دهم.»
گفتم: «من هم از خدا می‌خواهم، چون می‌دانم اگر امیرحسین توی امتحان ریاضی‌اش نمره خوب بگیرد، مامان خیلی خوشحال می‌شود.» بابابزرگ گفتند: «نگران نباش، امیرحسین امتحانش را خوب می‌دهد. تو هم به بهترین جایزه‌ که شادی دل مادرت است، می‌رسی. هر چیزی زمانی دارد. مثل همین پول‌ها.» با تعجب پرسیدم: «پول؟! منظورتان چیست؟» بابابزرگ خندیدند و گفتند: «راستش این پول‌ها را خرد خرد جمع کرده‌ بودم تا به کسی کمک کنم. امروز زمانش رسیده که به آن بنده‌ خدایی که لازمش دارد بدهمشان.»
به چهره خندان بابابزرگ نگاه کردم. چقدر خوشحال بودند که زحماتشان نتیجه داده و می‌توانستند به کسی کمک کنند. با خودم گفتم، من هم باید از بابابزرگ یاد بگیرم. وقتی شمردن پول‌ها تمام شد، رفتم پیش امیرحسین و خیلی جدی شروع کردم با او تمرین کردن. آنقدر تلاش کردم و به قول بابابزرگ حوصله به خرج دادم تا بالاخره امیرحسین ساعت و حروفِ اعداد را یاد گرفت. چند روز بعد امیرحسین با خوشحالی از مدرسه آمد. برگه امتحان ریاضی‌اش را به مامان‌ نشان داد و گفت: «ریاضی‌ام را خیلی خوب شدم.»
مامان خیلی خوشحال شد و گفت: «آفرین پسرم، نمره خوب امروزت را مدیون پشتکار خودت و تلاش‌های خواهرت هستی، برو صورتش را ببوس و از او تشکر کن.» بابابزرگ با شادمانی به من‌گفتند: «دیدی حسنا جانم که همیشه تلاش‌های ما نتیجه می‌دهد. آفرین به هر دو شما که با صبر و حوصله نتیجه کار خوبتان را دیدید.» من و امیرحسین پریدیم در آغوش بابابزرگ و دستانش را بوسیدم. دست‌هایی که بوی مهربانی می‌داد.

نویسنده: مریم ایوبی راد