داستان زیر نمونهای از یک برخورد جدی و قاطعانه در فضای بین دو دوست است که از پیش آمدن یک کار نادرست جلوگیری میکند.
به نام خدا
قرار بود در مدرسه طبق روال هر سال مسابقه «خطاطی » برگزار شود . معمولا بعد از پایان مسابقه هم توی مدرسه، از آثار دانشآموزان نمایشگاهی برگزار میشد و از اولیاء و معلمان نیز دعوت میکردند که از نمایشگاه دیدن کنند. محیا هم مثل هر سال دوست داشت در مسابقه شرکت کند. او دو سال پشت هم نفر دوم شده بود. چند روز قبل از مسابقه، محیا همینطور که روبروی تابلوی اعلانات مدرسه، چشم به برگه فراخوان مسابقه دوخته بود، دوستش شیوا از پشت، خودش را محکم به او کوباند. محیا وحشتزده برگشت و در حالی که هنوز خودش را پیدا نکرده بود، معترضانه گفت: «چه کار میکنی شیوا…؟ مردم از ترس!»
شیوا خندید و گفت: «دیدم در فکری، خواستم غرق نشوی. باز چه شده؟» محیا کمی اخم کرد و با ناراحتی آهی کشید و گفت: «دیگر انگیزهای برای شرکت در مسابقه ندارم. چه فایده دارد؟ باز هم مثل هر سال فاطمه اول میشود. راستش را بخواهی از نفر دوم بودن خسته شدهام.» شیوا خندید و گفت: «همین؟! این که غصه ندارد؛ این مشکل را بگذار به عهده من» محیا پرسید: «یعنی چه؟ مثلا تو چکار میتوانی بکنی؟» شیوا دستش را روی شانه دوستش گذاشت و گفت: «ای بابا… باز هم ما را دست کم گرفتی!»
شب مسابقه، محیا تا صبح نتوانست پلک روی هم بگذارد. مدام به حرفهای شیوا فکر میکرد و نقشهاش را در ذهنش مرور میکرد. شیوا گفته بود: «امسال من هم در مسابقه شرکت میکنم؛ اگرچه که خطم افتضاح است و اگر در آفتاب بگذاری پرواز میکند ولی به خاطر تو، قبل از اینکه زمان مسابقه تمام شود، به بهانهای از کنار فاطمه رد میشوم وخودم را روی صندلیاش میاندازم تا دستش خط بخورد…»
روز مسابقه، محیا خیلی اضطراب داشت و دلش به شدت شور میزد. او به دوستش که از او کمی فاصله داشت نگاه مضطربی انداخت. شیوا با چشم و ابرو به او فهماند که نگرانیش بیمورد است و همه چیز طبق نقشه پیش خواهد رفت. ورقه شعری که برای خطاطی در نظر گرفته شده بود، در اختیار دانشآموزان داوطلب برای مسابقه قرار گرفت.
«معرفت در گرانی ست به هرکس ندهند پر طاووس قشنگ است به کرکس ندهند»
محیا تا شعر را خواند، دلش لرزید. میدانست کار آنها بیمعرفتی است. دوباره شعر را خواند. او دلش میخواست طاووس باشد نه کرکس. دقایقی با خودش درگیر شد و سرانجام تصمیم خودش را گرفت. او یادداشتی نوشت و از نفر بغلدستیاش خواهش کرد آن را به دست شیوا برساند. اونوشته بود: «من منصرف شدهام، اگر نقشهات را پیاده کنی دیگر نه من نه تو.» چشمهای شیوا پس از خواندن یادداشت، از تعجب گرد شد. گیج شده بود. دلش نمیخواست دوستیاش با محیا به هم بخورد. به او نگاه کرد و با بالا انداختن شانههایش به محیا فهماند که تصمیم، تصمیم توست.
روز اعلام نتایج فرا رسید. خانم مدیر قرار بود، سر صف، اسامی برندگان را از پشت بلندگو اعلام کند. محیا میدانست که دوم میشود، ولی از تصمیمی که گرفته بود راضی بود. ناگهان صدای شیوا او را به خود آورد که گفت: «دختر حواست کجاست؟ برو بالا جایزهات را بگیر!»
محیا مات بود و نفهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. شیوا گفت: «مگر نشنیدی؟ تو و فاطمه هر دو اول شدهاید، زود برو بالا تا جایزهات را نبردهاند.» محیا از ذوق بالا و پایین پرید. باورش نمیشد اول شده باشد. نگاهی به فاطمه انداخت که با آرامش داشت جایزهاش را از دستان خانم مدیر میگرفت. خدا را شکر کرد از اینکه شرمنده او نشده است. خانم مدیر بعد از اینکه جوایز برندهها را داد، به محیا و فاطمه گفت: «به هر دو نفرتان تبریک میگویم. خط هر دو عالی بود و داوران نتوانستند یک نفر را برنده اول انتخاب کنند. و این باعث شد که هر دوی شما را نفر اول معرفی کردیم.»
فاطمه و محیا هر دو خندیدند و از خوشحالی یکدیگر را در آغوش گرفتند.
نویسنده: طاهره الماسی